سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نخستین عوض بردبار از بردبارى خود آن بود که مردم برابر نادان یار او بوند . [نهج البلاغه]
بهار 1386 - بهترین شمایید !
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
: جستجو
اوقات شرعی

  • بازدید امروز: 4
  • بازدید دیروز: 19
  • مجموع بازدیدها: 54727
    » درباره من
    بهار 1386 - بهترین شمایید !
    امین

    » پیوندهای روزانه
    عکس دخترای ناز خارجی [642]
    بهترین لینک ها برای ایرانیان [159]
    مدیســــــــــــــــــــــــا [112]
    All In Oneَ [69]
    عطر یاد تو [157]
    [آرشیو(5)]


    » آرشیو مطالب
    آرشیو مطالب
    بهار 1386
    پاییز 1385
    تابستان 1385

    » لوگوی وبلاگ


    » لوگوی لینک دوستان


    » وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
    » طراح قالب
    »» کتاب

    *کتاب فروشی رفته بودم ،کتاب فروشی معروفی که کسی به جز کتاب فروش داخل آن نبود،یاد شب گذشته افتادم که برای گرفتن یک ساندویچ نیم ساعت معطل شدم.به کتاب ها کمی نگاه کردم،کتاب های که هر کدام برای خود حرف های داشتند و هر کدام داستانی از زندگی ما را ورق می زدند.کتابی را برداشتم و به سمت کتاب فروش رفتم و حالش را پرسیدم مرد میانسالی بود با چهره ای ناراحت گفت:"خوب نیستم اگه همین جوری مردم باشند مجبور میشم کتاب فروشی را ببندم"مردی که چهل سال از زندگیش را در این کتاب فروشی گذرانده بود. ای کاش همراه بن غذا بن کتابم می دادند.به خودمون بیاییم و بد نیست یک نگاهی به اطراف خود بندازیم.

     

    *شهرام جزایری فرار کرد.همه ی مردم الان درباره این موضوع حرف می زنند و مسائلی مانند توهین به پیامبر و تحریم آینده ایران به حاشیه رفته است.

     

    *یک تبریک ویژه به ایمان عزیز باید بگم.مهندس دیدی گفتم تو افتخاری برای اتاق 313 هستی.

     

    *پی نوشت:گوشه ای از مقاله"علل نفوذ ادبیات عامه پسند و عواقب خطرناک آن" نوشته فتح الله بی نیاز چاپ شده در مجله شماره 10 رودکی

    ...در سرزمین ایران که جایگاه فرهنگی اش در تاریخ انکار ناپذیر است،برای 70 میلیون نفر 14 میلیون جلد کتاب غیردرسی چاپ می شود و در فرانسه 56 میلیونی بیش از 130 میلیون جلد

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/18 :: ساعت 4:7 صبح )
    »» موی سفید

    *نشستم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم و ناخودآگاه یاد ترانه ی از فرهاد افتادم"می بینم صورتمو تو آینه …"و همانطور زمزمه کردم.موهام سفید شدند،اما دلم؟واقعا عمر ما در مقابل عمر زمین خیلی ناچیز به نظر میرسه و انگار ما هیچ هستیم.من همیشه سعی کردم زنده بمونم حتی بعد از مرگم و همیشه امیدوارم که عروسکی نباشم که کسی بخواهد من را برقصاند(یاد خانه عروسک ایبسن افتادم)

     

    *22 بهمن هم آمد اما از خبر خوش احمدی نژاد چیزی به گوشمون نرسید.این مملکتم چه سرگذشتی داره!

     

    *بلاخره فیلم مهرجویی تو جشنواره به نمایش درآمد.این اولین باری بود که دلم نسوخت چرا فیلمی از مهرجویی رو ندیدم چون خودش گفته"سکانس های را به خاطر ماه محرم پخش نکردیم و امیدوارم در اکران عمومی پخش شود" در ضمن بهرام رادان هم بهترین بازیگری مرد را به خاطر بازی در این فیلم گرفت.

     

    *حسین نه روز دیگه میره سربازی.من کی میرم؟ای کاش این سربازی دو سال نبود.راستی سعید جون التماس دعا!

     

    *پی نوشت:شعری از ابوسعید ابوالخیر

    حال عالم سر به سر پرسیدم از فرزانه ای           گفت:یا خاکیست یا بادیست یا افسانه ای

    گفتمش:آن کس که او اندر طلب پویان بود؟         گفت:یا کوریست یا کریست یا دیوانه ای

    گفتمش:احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟     گفت:یا برقیست یا شمعیست یا پروانه ای

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/18 :: ساعت 4:7 صبح )
    »»

    *روز سه شنبه رفتم بودم تئاتر شهر تا آخرین اجراهای جشنواره 25 ام را ببینم.خوشبختانه دو بلیطی که می خواستم را پیدا کردم و به تماشا نشستم.اولین کاری که دیدم نامش"پیچت کلون چیت چون و خودم" که از کشور فرانسه بود که از لحاظ ساختار تئاتری برایم بسیار جالب بود.اما دومین کاری که مرا ترغیب کرد به تئاتر شهر بروم کاری از کشور روسیه به نام "مرغ دریایی" بود.جدای از بازی های زیبای بازیگرانش رخدادی که برای تماشاگران ایرانی بسیار جالب بود و حتی یک بار مورد تشویق قرار گرفت صحبت های کلیدی بازیگران روسی به زبان ایرانی بود و همه ی بازیگران می گفتند:"من قاتل هستم".در هنگام بازی یکی از بازیگران دو یا سه بار به بازیگر زن مقابلش اشاره می کرد که کلاهی که بر سرش قرار دارد را درست بر روی سرش بگذارد در حالیکه این بازیگر زن حتی یکی از تارهایش هم پیدا نبود،بلاخره بازیگر زن خسته شد و کلاه را از سرش بیرون آورد و با اشاره بر روی سرش زد که نمی بینی روی سرم روسری بسته ام.به نظر شما چرا این بازیگران این کار را می کردند؟من خودم به جواب های زیادی رسیدم.

     

    *پی نوشت:یک بیت از عطار

    کار عالم عبرت است و حسرت است     حیرت اندر حیرت اندر حیرت است



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/18 :: ساعت 4:7 صبح )
    »» کبوتر نامه بر

    *دوست عزیزم حسین، نظراتی در مورد وبلاگم نوشته است.حسین جان اولا من همیشه می خواستم وبلاگ تخصصی بزنم ولی شما که غریبه نیستی من از دو سال پیش تا به حال چقدر عوض شدم و این که همیشه دغده های مختلفی داشتم.وجود غلط های املایی به  خاطر معلم عظیضم است که زیادی به من سخت نگرفته و اما این که کامنت ها قشنگتره،لطف دوستان است و بس.برای حسین عزیزم دعا می کنم که دو ماه خوبی را بگذرونه

     

    *از وقتی که من شنیدم استقلال محروم شده است بعضی از مصاحبه ها را گوش میکردم.این که باشگاه  استقلال مدارک را پست کرده است و به دست فدراسیون نرسیده است این مسئله به ذهنم خورد که تو این دنیا که دنیای ایمیل و فاکس و... مگه نامه را با چاپار و یا با کبوتر نامه بر فرستادند که به مالزی نرسیده. البته احتمال دوم را قویتر دیدم چون فکر کردم کبوتر بازای طالبان وسط راه کبوتر استقلالی ها را ترور کردند.ولی واقعا چرا؟اگه نگاهی به وضعیت مدیریت کشورمان بیندازیم همه چیز روشن می شود.

     

     

    *داشتم تو خیابان راه می رفتم و به دختر و پسرها نگاه می کردم.یاد یک مقاله ی که چند روز پیش توسط ریحانه حقیقی با عنوان" سهم من از خیابان های این شهر چقدر است؟" خوانده بودم افتادم.و متوجه شدم دخترهای ایرانی هیچ سهمی از خیابان ندارند.شاید تقصیر از من و تو باشه؟

     

    *کنکور ارشدم داره از راه میرسه.برای تمامی دوستانی که امسال کنکوری هستند دعا می کنم.البته به شرطی که قبول شدند شیرینی ما یادشون نره و مثل بعضی ها فراموشی نگیرند.

     

    *پی نوشت:دو بیت از سعدی

    من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم            حیف باشد که تو یارمن و من یار تو باشم

    تو مگر سایه ی لطفی به سر وقت من آری       که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/18 :: ساعت 4:7 صبح )
    »» افسانه 1900 *ساعت از ده گذشته بود که تلفن زنگ خورد.دوستم بود گفت:" سلام عباس افسانه ???? رو از دست ندی در ضمن استاد من داره نقد می کنه خداحافظ" کتابم رو گذاشتم زمین و تلویزیون رو روشن کردم. وقتی فیلم شروع شد آهنگ های زیباش منو در خودش حل کرد.

    * میگم این زندگی خیلی می چرخه.منم اصلا کاریش ندارم بزار بچرخه.

    *الهام هم شد وزیر دادگستری تا معجزه هزاره چهارم رو خانمش بنویسه

    *شبکه دو اختتامیه جشنواره فیلم فجر رو داشت نشون میداد.من نمی دونم چرا نتونستم خانم های که جایزه ای میگیرن رو ببینم.ای بابا

    *چند تا از دوستان سرما خوردن الهی زودتر خوب شوند.دعا بفرمایین.

    *پی نوشت:برای این دفعه می خواستم یک شعر از مولانا بزارم ولی چون همه تحت تاثیر پی نوشت ها قرار می گیرن این بار نمیزارم.

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/18 :: ساعت 4:7 صبح )
    »» آقای ن

    *من ورودی بهمن بودم.هوا کمی سرد بود و من لباس گرمی پوشیده بودم تا به اولین کلاس ترم خود بروم.برای اینکه اولین بار بود می رفتم کمی سعی کردم موهای خود را شانه کنم و عطری را که یکی از دوستانم برایم هدیه خریده بود را زدم و راهی کلاس شدم.وقتی وارد کلاس شدم در حدود بیست نفر نشسته بودند.حدود یازده دختر و نه تا پسر.این را می دانستم که قرار است من با این ها زندگی کنم برای همین سلامی از روی دوستی به آن ها کردم و یکی از چندین صندلی داخل کلاس را انتخاب کردم و نشستم.بلاخره استاد با تاخیر آمد و پوشه زردی که بر روی دستش بود را روی میز گذاشت.قیاقه سردی داشت.موهای کوتاهی داشت و صورتش را با ماشین اصلاح کرده بود و خوشحال به نظر می رسید.با بیتی از سعدی کار خود را نشان بدهد و از همان ابتدا می خواست نشان بدهد که متفاوت است خود را آقای"ن"معرفی کرد و گفت علاوه بر این که ریاضی درس می دهد مسئول امور رفاهی دانشجویی است و اگر کسی مشکل داشت به آن بگوید و از دانشجویان خواست بگوید که هر کدام از چه شهری آمده اند.او برای این که باز هم خودی نشان دهد گفت"من یک دوره در آکسفورد بوده ام" و  من خوشحال شدم که حتما   استاد خوبی از نظر علمی گیرم آمده است و  اضافه کرد که روش درس دادن او کمی متفاوت است و بعدا برای من اثبات شد که او یک چیز دیگر  است.آقای "ن"همچنان می گفت و می گفت تا به این رسید که گفت من در آینده حد را از طریق سخنان مهندس بازرگان به شما درس می دهم.من دیگه داشتم از خود بی خود می شدم که برای آقای"ن"دست بزنم که ناگهان یکی از دختران کلاس دستش را بلند کرد و با شلپ شلپ کردن النگوهایش نزدیک بود پسری شانه هایش را بلرزاند و با صدای نازکش گفت"ببخشید استاد این که گفتید،کی هست؟" و استاد ما از این سوال بسی خوشحال شد و توانست اطلاعات تاریخی انقلابیش را به رخ بکشد و همچنان گفت و گفت..

    به تابع یک به یک رسیده بودیم و استاد ما که هوای آکسفورد به مشامش رسیده بود مثالی را برای فهماندن تابع معکوس نوشت.همان طور داشت می نوشت و می نوشت که من و دوستم نگاهی به هم انداختیم و ترسیدم دستمان را بالا بیاوریم چون هر دوی ما در درس ریاضی کمی می لنگدیم و به خود می گفتیم" بابا بلاخره آقای"ن"استاد است و ما شاگرد هستیم و حتما ما اشتباه می کنیم".بلاخره طاقت نیاوردم و با یکی از دوستان دیگر مشورت کردیم و بلاخره گفتیم استاد این تابع شما یک به یک نیست.استاد چشمانش را تنگ کرد و نگاهی به من انداخت و دوباره بدون این که خم به ابرو آورد درس را ادامه داد.بلاخره دو زاری همه بچه ها افتاد و ناگهان یکی از بچه ها گفت:" استاد شما گفتید یک تابع معکوس حتما یک به یک بایذ باشد ولی این یک تابع یک به یک نیست".استاد این بار حرف این دختر را گوش داد و بر روی صندلیش نشست و دستانش را زیر چانه اش گذاشت و به تخته نگاه کرد و بعد از چند دقیقه گفت"اشکالی ندارد من فقط می خواستم مثالی از تابع معکوس برای شما بیاورم فرقی ندارد" و با همان تابع کار خود را ادامه داد و من گفتم"هذا عجیبا جدا"

    او حرف های دیگری هم زد که اگر بخواهم درباره کارهای او و خیانت های که آقای"ن" در حق دانشجویان کرد بنویسم باید وبلاگی به نام آقای"ن"ثبت کنم.

    اواخر ترم بود، به مشتق رسیده بودیم و دریغ از آنکه ما یک بار دیگر اسمی از مهندس بازرگان بشنویم.

     

    *پی نوشت:

    من به دوستانم قول داده بودم که مطلب طنزی درباره او بنویسم ولی هر وقت به او فکر می کنم گریم ام می افتد دوستان عزیز معذرت می خواهم

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/18 :: ساعت 4:7 صبح )
    »» بازی در وقت اضافه!

    دوست عزیزم عاطفه مرا به بازی آروزها دعوت کرده است چند روزی هست که از این دعوت گذشته است ولی به هر حال دلم نمی آید که این دعوت را رد کنم منم پنج آروزیی را که در سال جدید دارم را می گویم

    آرزو می کنم محیط خانواده ام گرم تر از قبل،دوستانم با نشاط تر از دی و کشورم سربلند از پیش باشد تا من بتوانم به آروزهایم برسم

    امسال آرزو می کنم که همچنان در مسیر رشد گام بردارم،بتوانم پلشتی ها را تشخیص دهم و از رنجاندن بپرهیزم و دوست داشتن را تجربه کنم

    آرزو می کنم امسال به خاطر سال اتحاد ملی چشم بر روی حقیقت نبندیم و من بتوانم در مسیر برادری و برابری گام بر دارم

    آرزو می کنم نشنیدن صدای بوق ماشین ها،رد شدن مردم از خط عابر پیاده را تجربه کنم

    آرزو می کنم کلی کتاب هدیه بگیرم.



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/18 :: ساعت 4:7 صبح )
    »» زنان مبارز *بلاخره این پروژه ما تمام شد و توانستیم بعد از گذشت ?? ماه آن را تحویل بدهیم.بگذریم که چه جوری تحویل دادم.

    *دقت کردید که تو ایران همه مسائل را با هم قاطی می کنند.به عنوان مثال کلمه باشگاه فرهنگی ورزشی ...تو ایران تا جایی که من می دانم تمامی باشگاه فرهنگی وزشی هستند و باشگاه داران می خواهند هم به ورزش برسند و هم به فرهنگ و در واقع از ورزشکارانشان پوریای ولی بسازند.ولی الان چی؟نه ما پوریا داریم و نه ورزشکار

    *چند روز پیش تعدادی از زنان مبارز را گرفتند آن هم به خاطر  اینکه زنان این مرز و بوم را آگاه کنند و بگویند "گذشت زمان بندگی". فکر کردیم که در چه سرزمینی زندگی می کنیم؟سرزمینی ساخته ایم که مردان را به زنان ترجیح می دهیم و...

    *رسول ملاقلی پور نتوانست فیلم بعدیش را بسازد و در نوشهر هنگام نوشتن فیلم نامه جدیدش سکته کرد.من همیشه میگم هنرمندان هیچ وقت نمی میرند."تنها صداست که می ماند"

    *پی نوشت:دو بیت از نظام وفا

    آزرده زبیگانه و افسرده ز خویشم                      مردم همه سیر از من و من سیر ز خویشم

    بردیده ی خونبار من ای دوست چه خندی؟        خون گریه کند هر که ببیند دل ریشم 



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/18 :: ساعت 4:7 صبح )
    »» بی خیال *وقتی سر تو هر وقت می چرخونی یکی داره می بیندد.دیوونه میشی وقتی داری حرف می زنی به کسی بر نخوره.این بارچشمام را می بندم و گوشاهایم را  مهر می کنم.من بی خیال شدم تا ابتدا خودم را بسازم.چشمانم را بستم تا نبینم چه بر سر مدینه فاضله ام آوردند دیدم که آبادی ها را ویران ساختند برای هیچ.چشم هایی را دیدم که هر لحظه من را گناهکار خواندند و روزهای خود را به یاد نیاوردند.
    دهانم را دوختم تا نگویم آن چه را که دیده ام و آن مصائبی که بر سرم آوردند. هر لحظه در مدینه فاضله ی من سخت گذشت تا من بی خیالی را تیک زنم تا آن قدر خود را نیرومند سازم که چشمی را نببینم.

    *سخنان احمدی نژاد در مورد زنان گیلان خیلی جالب بود.واقعا!؟ وقتی ایران میشه ??? ام در بین ??? کشور نمی تونم چیزی بگم

    *پی نوشت:ما زنده ایم که بخوریم یا می خوریم که زنده بمانیم؟



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/18 :: ساعت 4:7 صبح )
    »» بلوغ 16  

    عروسکش نمی شوم

    نه

    هیچ وقت...!

    ???

          حاضرین چقدر از کسی که دوسش دارین بازی بخورین؟؟



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/18 :: ساعت 1:11 صبح )
    <      1   2   3   4   5   >>   >