سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکیم آن است که بدی را با خوبی پاداش دهد . [امام علی علیه السلام]
آقای ن - بهترین شمایید !
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
: جستجو
اوقات شرعی

  • بازدید امروز: 11
  • بازدید دیروز: 15
  • مجموع بازدیدها: 54813
    » درباره من
    آقای ن - بهترین شمایید !
    امین

    » پیوندهای روزانه
    عکس دخترای ناز خارجی [642]
    بهترین لینک ها برای ایرانیان [159]
    مدیســــــــــــــــــــــــا [112]
    All In Oneَ [69]
    عطر یاد تو [157]
    [آرشیو(5)]


    » آرشیو مطالب
    آرشیو مطالب
    بهار 1386
    پاییز 1385
    تابستان 1385

    » لوگوی وبلاگ


    » لوگوی لینک دوستان


    » وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
    » طراح قالب
    »» آقای ن

    *من ورودی بهمن بودم.هوا کمی سرد بود و من لباس گرمی پوشیده بودم تا به اولین کلاس ترم خود بروم.برای اینکه اولین بار بود می رفتم کمی سعی کردم موهای خود را شانه کنم و عطری را که یکی از دوستانم برایم هدیه خریده بود را زدم و راهی کلاس شدم.وقتی وارد کلاس شدم در حدود بیست نفر نشسته بودند.حدود یازده دختر و نه تا پسر.این را می دانستم که قرار است من با این ها زندگی کنم برای همین سلامی از روی دوستی به آن ها کردم و یکی از چندین صندلی داخل کلاس را انتخاب کردم و نشستم.بلاخره استاد با تاخیر آمد و پوشه زردی که بر روی دستش بود را روی میز گذاشت.قیاقه سردی داشت.موهای کوتاهی داشت و صورتش را با ماشین اصلاح کرده بود و خوشحال به نظر می رسید.با بیتی از سعدی کار خود را نشان بدهد و از همان ابتدا می خواست نشان بدهد که متفاوت است خود را آقای"ن"معرفی کرد و گفت علاوه بر این که ریاضی درس می دهد مسئول امور رفاهی دانشجویی است و اگر کسی مشکل داشت به آن بگوید و از دانشجویان خواست بگوید که هر کدام از چه شهری آمده اند.او برای این که باز هم خودی نشان دهد گفت"من یک دوره در آکسفورد بوده ام" و  من خوشحال شدم که حتما   استاد خوبی از نظر علمی گیرم آمده است و  اضافه کرد که روش درس دادن او کمی متفاوت است و بعدا برای من اثبات شد که او یک چیز دیگر  است.آقای "ن"همچنان می گفت و می گفت تا به این رسید که گفت من در آینده حد را از طریق سخنان مهندس بازرگان به شما درس می دهم.من دیگه داشتم از خود بی خود می شدم که برای آقای"ن"دست بزنم که ناگهان یکی از دختران کلاس دستش را بلند کرد و با شلپ شلپ کردن النگوهایش نزدیک بود پسری شانه هایش را بلرزاند و با صدای نازکش گفت"ببخشید استاد این که گفتید،کی هست؟" و استاد ما از این سوال بسی خوشحال شد و توانست اطلاعات تاریخی انقلابیش را به رخ بکشد و همچنان گفت و گفت..

    به تابع یک به یک رسیده بودیم و استاد ما که هوای آکسفورد به مشامش رسیده بود مثالی را برای فهماندن تابع معکوس نوشت.همان طور داشت می نوشت و می نوشت که من و دوستم نگاهی به هم انداختیم و ترسیدم دستمان را بالا بیاوریم چون هر دوی ما در درس ریاضی کمی می لنگدیم و به خود می گفتیم" بابا بلاخره آقای"ن"استاد است و ما شاگرد هستیم و حتما ما اشتباه می کنیم".بلاخره طاقت نیاوردم و با یکی از دوستان دیگر مشورت کردیم و بلاخره گفتیم استاد این تابع شما یک به یک نیست.استاد چشمانش را تنگ کرد و نگاهی به من انداخت و دوباره بدون این که خم به ابرو آورد درس را ادامه داد.بلاخره دو زاری همه بچه ها افتاد و ناگهان یکی از بچه ها گفت:" استاد شما گفتید یک تابع معکوس حتما یک به یک بایذ باشد ولی این یک تابع یک به یک نیست".استاد این بار حرف این دختر را گوش داد و بر روی صندلیش نشست و دستانش را زیر چانه اش گذاشت و به تخته نگاه کرد و بعد از چند دقیقه گفت"اشکالی ندارد من فقط می خواستم مثالی از تابع معکوس برای شما بیاورم فرقی ندارد" و با همان تابع کار خود را ادامه داد و من گفتم"هذا عجیبا جدا"

    او حرف های دیگری هم زد که اگر بخواهم درباره کارهای او و خیانت های که آقای"ن" در حق دانشجویان کرد بنویسم باید وبلاگی به نام آقای"ن"ثبت کنم.

    اواخر ترم بود، به مشتق رسیده بودیم و دریغ از آنکه ما یک بار دیگر اسمی از مهندس بازرگان بشنویم.

     

    *پی نوشت:

    من به دوستانم قول داده بودم که مطلب طنزی درباره او بنویسم ولی هر وقت به او فکر می کنم گریم ام می افتد دوستان عزیز معذرت می خواهم

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/18 :: ساعت 4:7 صبح )