در بهار
جفت گیری ِ فردِ من
نطفه ام
میان راه رسیدن به رحم
در بزاق ریخته شده ی سگی به مدفوعش
شکل گرفت!
و من
امروز
چنان متعفن شده ام که:
اسپرم عقابی وتخمک عروسی دریایی ِ
اتم <هستن> ام را
باور سخت است
می گویند زمستانی که آمدم
باران زردی
مرا
متوحش کرده بود
از سگی که شیر تاریخ گذشته ی
متعلق به اولین تراگوس یونان را
نوشیده بود
نه به ادیپ رسیدم
نه به الکترا
سرنوشت من
خدایی
ندارد!
در هم آغوشی لب هایمان
ترانه ی خوانده نشده ای را شنیدم
که فردایش
من نیستم
صدایت را بگیر و برو!
اولین کوچه کمی بعدتر
منم که
خیره در تو
از تو
می گذرم...
و چراغ قرمز ها ایستاده ی تواند!
عشق را :
می کنم
حلقه حلقه
سیگار را...
گم می کنم
رها نشده از
مه آلود این فضا
سپرده به
خرابه های یک بیلیارد
دروغ
رقص در
نفس های تنهای یکی من
چون یکی تو
محو و نا ماندنی
در اتاق تاریکم
که نمی آ یی
نمی آ یی
نمی آ یی
که می آ یی
اما هنوز خود را
با حلقه های دود
دار
نمی زنم
و من
اخرین پیک را
به یاد تو می خورم!
آوای گورهای آن دور
و نت هایی که خط بلوغ خود را گم کرده اند
و من کلید سل را جا به جا می زنم
بگذر!
بانویی ??? روز پیش ?? سالگی اش را
فوت می کرد
و امروز او باز هم همان تعداد شمع را
فوت «نمی کند»
او که من دخترش نام دارم
هدیه ام را می فرستم :
فاتحه ای با روبان های قرمز
جای شگفتی نیست که گاه گداری
اشعار من غمگین اند و خودم غمگین تر از آنان.
خیل خوانندگان من دیریست
راهی آن سوی مرز زندگی شده اند.
و شما دوستان اندک شمار که برایم مانده اید
هر روز بیش از پیش دوستتان دارم.
راه چه کوتاه شده است به ناگاه
چه نزدیک است پایانی که آنگونه دور می نمود!
نوشته ای از : آنا آخماتوا
و من دچار سرنوشت شده ام و به شعر او پایبند می مانم.
امروز:
شاعر های لکنتی تلخ با آن روح های تیز پراکنده شان حتی مثل سگ هم پارس نمی کنند...
کباب جسد مورچه
یخی از
انجماد در
رگ های یک سوسک
زیر سایه بان زبان حریص قورباغه
دقیق تر بگویم:
ذات زندگی
به همین لکنت
آلوده است
اگر که
گوشت خوار باشی!
بله استاد عزیز!
روزی اگر در پیست رقص
آن مرد عجیب که اسمش را نمی دانم
میان والس دریاچه ی قو...
چشمانم را بخراشد
روزنامه ها تا شب نامه
خواهند نوشت
که دخترک عاشق شد...
حالا
تو
می شوی قسمتی از
دستور زبان که
ه ن و ز
به کلامم راه نیافته..
.چیزی ماضی که
در
آینده اتفاق خواهد افتاده بود!!
آ ینه ها پیچیده اند
آینه ها پیچیده اند
عدم ِ
واقعیتِ
حقیقت ِ
تو را
انکا ر می کنند
این را دکارت هم می دانست!
م
ن
ت
ن ه
ا م
ف ه می
د
ی ؟
؟
؟
آ سما ن د ا یر ه ا ست
ز مین د ایر ه ا ست
بین این دو
استوانه ایم
من با گالیله کاری ندارم!
و در این استوانه
بشر
تمام کاری که
می کند این است که
عدد پی را بر اعشارش می افزاید
حجم جهان نا معلوم
و ظرفیت آدمهایش نا پیدا!