سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس به دانش خویش عمل کند، به مطلوب و مقصود اخرویش برسد . [امام علی علیه السلام]
امین - بهترین شمایید !
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
: جستجو
اوقات شرعی

  • بازدید امروز: 8
  • بازدید دیروز: 25
  • مجموع بازدیدها: 54835
    » درباره من
    امین - بهترین شمایید !
    امین

    » پیوندهای روزانه
    عکس دخترای ناز خارجی [642]
    بهترین لینک ها برای ایرانیان [159]
    مدیســــــــــــــــــــــــا [112]
    All In Oneَ [69]
    عطر یاد تو [157]
    [آرشیو(5)]


    » آرشیو مطالب
    آرشیو مطالب
    بهار 1386
    پاییز 1385
    تابستان 1385

    » لوگوی وبلاگ


    » لوگوی لینک دوستان


    » وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
    » طراح قالب
    »» نان و بادام و ...  

    نانی که خریده بودی تمام شد

     

    بادامی که آورده بودی شکست

     

    سایه ی بودن تو

     

                        اما هنوز هست

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »»  

    باران سیل آسا / اتوبان بی انتها

    سپیدارانِ بلند /  لُخت کنار ِ راه

    قدم راهی سفید با طاقهای بنفش

    رد می شویم

    موسیقی/ تصویر بهشت می دهد

    درونم چنگ می شود

    ثانیه ها در انتظار زایش

    مبهم / هراس انگیز و بی پایان

    کودکی عجول / در پی اعتبار ِ حقیر شده ی خویش

     

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »»  

    چشمانم را با استخوان پوسیده اعتماد نگه داشته ام

    پاسبان شبهای یلدا برایم دست تکان می دهد

    من با انرژی او از چاله ها می پرم

    تا پرواز را بیازمایم

    نگران فرود بر کویر بی بهارخویشم

     

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »» او  

    درست وقتی که انتظارش رو نداشتم سرزده وارد زندگیم شد حتی نمی تونستم باورش کنم  بال و پر بهم داد تا از دیوار انتهای کوچه بپرم. وارد باغی بزرگ، سرسبز و زیبا شدیم که شش سال مدام در حال چرخش و گردش و تفتیشم. هرروز به دانسته های بیشتری از این باغ می رسم ودرختای پر بار تری می بینم. سرم رو که بلند می کنم نور طلایی خورشید از لای برگای سبز چشمم رو نوازش می ده. خاک نرم باغ پاهام رو در خودش فرو می بره . گهگاه گلبوته های نازک زیبایی دلبری می کنند اما چون استعداد کمی دارند و خودخواهند و از کسی کمک

    نمی خوان از بین می رن. گاهی بوته های خار به دامنم

    می پیچند و در گیرم می کنند، با من قدم می زنند ولی بعد از مدتی خودشون فراموشم می کنند. این باغ انتهایی نداره روز به روز در حال گسترشه و هر روزدرختاش بزرگ و قطورمی شن. بعضی اوقات دوستانی وارد این باغ می شن که دوست دارن درختا رو قطع کنن یا ازریشه در بیارن. اما هر درخت رو که از ریشه در می یارن بعد مدتی جاش یکی سبز می شه و هر درختی که با تبر قطع می کنن کم کم جوونه می زنه و ریشه اش محکم تر می شه. ولی اونهایی که صادقانه وارد می شن تا از بودن در این باغ لذت ببرن زیر سایه سبز درختا خنک می شن از میوه درختا سیر می شن با بوی عطر برگا آروم می شن. حالا یادگرفتم که چه جور از درختا مراقبت کنم تا همیشه سبز بمونن و چه جور اونهایی که با تیشه وتبر می خوان بیان تو راه ندم. خوشحالم که تو این باغ زندگی می کنم احساس خوشبختی می کنم و فکر می کنم ?? سال هم که تو این باغ زندگی کنم هنوز چیزی و جایی هست که ازش لذت ببرم.

     

     

     ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    به بهانه آغاز سال هفتم زندگی با ابوسعید

     

     

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »» تلفن  

    بالاخره دیشب موفق شدم بعد از ده شب تماس بگیرم خانمی که صاحب خونه است بعد از حال و احوال خیلی گرم و دوست داشتنی مکث کرد و گفت ببینید... باید بهتون چیزی رو بگم!

    گوشهام سرخ و چشمام گرد و قلبم منجمد شد چه خبری قراره بشنوم! نه من توان شنیدن ندارم. آنقدر به خودم پیچیدم که زن متوجه شد:

    نگران نباشید حالشون خوبه. اما ما هفته بسیار سختی رو گذروندیم.

    با خودم فکر کردم روز ژانویه باهاش صحبت کردیم از جشن شبانه می گفت و موزه ها و گالری های هنری و اینکه کلی سوژه داره که نقاشی کنه.

    بغضم گرفته بود سرم رو انداختم پایین دیگه نمی تونستم به چشماش نگاه کنم

    زانوهام تو بغلم بود و سرم بین پاهام و گوشی چسبیده به گوشم، دایره تر شده بودم. نه سرم رو بلند می کردم نه به اطرافم توجه داشتم فقط صدای لرزونش رو از دور می­شنیدم : چه خبره؟ نگــرانم!

    به زور با دست اشاره دادم چیزی نیست صبر کن!

    توانایی گفتن چنین اتفاقی رو نداشتم من در هم پیچیدم چه برسه به او.

    به زور فکرم رو جمع کردم زبانم رو که لَخت شده بود تکون دادم پرسیدم : حالا چطورند؟

    اشک هایی که به زور پشت پلک هام نگه داشته بودم فرو ریخت.

    سعی کردم خودم رو آروم کنم و از زن به خاطر زحمات زیادش سپاسگزاری کردم که آنها بیش از ما اضطراب داشته اند. بعد از 20 سال، دوستی را دعوت کرده اند و او در هفته های آخر چند ماه مهمانی ...

    گوشی رو گذاشتم نگاهش کردم مضطرب بود و نگران از آخر داستان شروع کردم:

    حالش خوبه،کم سویی چشمش رو توی بهترین بیمارستان عمل کرده، به تنهایی حمام رفته و کت وشلوارش رو پوشیده،چشماش دیگه بانداژ نداره... مشکلش جدی بوده، واقعا شانس آورده که اونجا بوده و بهترین پرفسورها عمل کردنش. هر دو تخم چشمش ترک خورده بوده حالا بیناییش رو بعد از مدتی به دست میاره.

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »»  

    لبخند می زنم

    عطرِ سبزِ جنگل، تنفس می کنم

    چشمانِ ستاره می چیندم

    جامِ خالی بر دستم ، دودِ غصه را در حبسم

    به سگِ تازی می خندم

                               ویرانم کرد ، زیباترش می سازم

    خوشحالم

    آسمان را به ریسمان می بافم

    دوستت دارم  ... بارها گفتی

                               نیوشانم

                              مهر  نوشانم

     

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »»  

    دروغ گفته باشم            زبانم

    آنچه نباید، دیده باشم      چشمانم

    خیانت کرده باشم           سرم

                              را

    خواهم بخشید.

     

    سینه ایی سفید

    فکری سرخ

    وجدانی سبز

    می خواهم!

    ...

    به دوردست های نزدیک  می اندیشم: 

                               خاکستری خواهیم شد.

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »»  

    باران بر سقف ماشین می کوبد،

                                      

                                  دانه دانه بر صورتم حسش می کنم

     

    لاستیک ماشین از گودالی پر از باران رد می شود،

                                    

                                  پاهایم را درون آن می شویم

     

    هر چه لب پنجره سیگار دود می کنم ، 

                                   

                                  رها نمی شوم.

     

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »» * برای دخترم

    خوابیدن روی ابرها و چیدن ستاره ها خیلی لذت داره
    جنس ابر چیزی شبیه پنبه است ,
    از پنبه خیلی نرم تر و لطیف تر
    یه جوری که حس می کنی نرمی اون توی پوست تنت نفوذ می کنه
    ستاره ها هم یه خورده داغن
    نه اونقدر که دستتو بسوزونه
    داغیش اندازه گرمی دست آدم خوباست
    گرد و کوچیکن
    اندازه پرتقال
    جنسشون فکر می کنم از یخ باشه
    یخ داغ
    نورش سفید متمایل به آبیه
    توی دستات که میگیریشون احساس می کنی یه بچه تازه به دنیا اومده رو میون دستات گرفتی
    از اینا قشنگتر می دونی چیه ؟
    سرسره بازی روی رنگین کمون
    از اون بالا , از روی ابرا که می پری روی رنگین کمون
    باید زود بشینی
    اونوقت همینطور که داری سر می خوری و میای پایین می تونی جیغ بزنی و بخندی
    توی راه نم نم بارون می خوره توی گونه هات
    حالی داره مگه نه ؟
    تازه اون پایین که می رسی و قل می خوری روی نرمی چمن
    میبینی پشت شلوارت , همونجایی که ازاون بالا تااین پایین روی رنگین کمون بوده , رنگی شده
    هفت تا رنگ قشنگ
    رنگایی که جنسشون از نوره
    بعدشم می تونی روی چمنا خیس و بارون خورده غلت بزنی و با پروانه ها قایم باشک بازی کنی
    می تونی خط های نور خورشید رو بگیری و باهشون تاب درست کنی
    سر اون نخا رو ببندی به زلفای درخت کاج که سیخ سیخیه و زبر
    یه سرشم به کاکل باد که همیشه پریشونه
    نسیم خودش تابت میده
    آروم و لوند
    هر بار که میری بالا و پایین می تونی یه تیکه از عشقبازی گنجشکا رو توی لونه کوچیکشون ببینی
    گنجشکایی که همدیگه رو بغل گرفتن و لپای کرکیشونو به هم میمالن
    بعد , وقتی که خسته شدی می تونی بری میون حوض بلور
    پاهاتو بکنی توی آب و بذاری آبششای انگشتای پات نفس بکشن
    آخه می دونی که اونا هرکدومشون قبلا یه ماهی کوچولو بودن
    مگه نمی بینی دوستاشون , دورشون جمع میشون و بوسشون می کنن
    همه اون ماهی های قرمز کوچولو دوستای قدیمی انگشتای پاهاتن
    بعد می تونی انگشتاتو تکون بدی
    اینطوری , بالا پایینی
    بعد با دستات آب بپاشی توی صورت هوا
    خیسش کنی
    هوای خیسو که دوس داری ؟ همونی که بوی نم و خاکو میده رو میگم
    بعد خدا روی لپات گل بنفشه میکاره , گل بنفشه قرمز
    دیده بودی تا حالا
    تو تونسته بودی ستاره های توی آسمونو بچینی ولی هیچکسی نمی تونه ستاره های توی چشمای تو رو بدزده
    این خیلی کیف داره که یه چیزایی داری که فقط فقط مال خودته
    بعد که خیس شدی و گلهای روی گونه هات شکوفه داد از حوض بلور میای بیرون
    تند تند قدم میزنی و دستاتو اینطوری دو طرف تنت تکون میدی و شعر می خونی
    بلبلا صدای ترانه خوندنتو که می شنون ساکت می شن و فقط گوش میدن
    صدات مثل لالایی میشه وقت ترانه خوندن
    مواج و آروم
    حالا می تونی بری روی اون تپه کوچیک که دونه دونه گلای سفید کوچیک تنشو پوشونده و خودتو پخش دلش کنی
    طاقباز روبه آسمون
    انگشتای زمین پشتتو یواشکی و نرم میخارونه
    کیف داره نه ؟
    صدای خنده ریز و یواشکی مورچه ها و کفشدوزکا رو میشنوی که آروم از کنارت رد میشن
    خورشید , پشت پلکاتو می بوسه و گرمشون می کنه
    نسیم کنارت میشینه و با نوک انگشتای کشیدش پلکاتو میبنده
    دوست نداری بخوابی
    آخه هنوز گلای محبوبه شب غنچه های بسته شو باز نکرده
    اما خسته ای
    خوابت میبره
    خدا , با دست خودش روی تنت یه پارچه سبز مخملی میکشه
    توی خواب به پهلو می چرخی و دست و پاهاتو جمع می کنی توی شکمت
    صدای آروم نفسات , دنیا رو خواب میکنه
    آسمون پرده سیاهشو می کشه و ستاره ها رو می پاشه روش
    ستاره ها یواشکی به هم چشمک می زنن و با مهربونی نیگات می کنن
    خدا میدونه توی دنیای خوابت چه قشنگیایی داری که تا حالا واسه کسی نگفتی
    اونا رو وقتی بیدار شدی , خودت برام تعریف کن
    خوش به حالت کوچولوی من
    خوش به حالت دختر گلم .
    شبت به خیر

    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 10:36 صبح )
    »» * شکلات تلخ



    چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
    لبانش می لرزید
    گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
    - سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
    نگاهش که گره خورد در نگاهم
    بغضش ترکید
    قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
    چکید روی گونه اش
    - ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
    صدایش می لرزید
    - ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
    گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
    هق هق , گریه می کرد
    آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
    آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
    با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
    در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
    - ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
    این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
    آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
    یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
    پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
    کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
    - من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
    دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
    حسودی می کردم به دخترک
    - تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
    آرام تر شد
    قطره های اشکش کوچکتر شد
    احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
    دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
    گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
    احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
    - آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
    هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
    با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
    پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
    - گریه نکن دیگه , خب ؟
    - خب ...
    زیبا بود ,
    چشمانش درشت و سیاه
    با لبانی عنابی و قلوه ای
    لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
    گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
    - اسمت چیه دخترکم ؟
    - سارا
    - به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
    او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
    او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
    امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
    و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
    که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
    و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
    باید تحمل می کردم ,
    حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
    و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
    باید صبر می کردم
    - خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
    با ته مانده های هق هقش گفت :
    - هم .. هم .. همینجا ..
    نگاه کردم به دور و بر
    به آدم ها
    به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
    همه چیز ترسناک بود از این پایین
    آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
    بلند شدم و ایستادم
    حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
    دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
    - نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
    دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
    منهم نمی دانستم
    حالا همه چیزمان عین هم شده بود
    نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
    هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
    - ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
    برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
    یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
    و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
    قدم زدیم باهم
    قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
    آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
    حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
    هدفمان یکی بود ,
    من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
    - آدرس خونه تونو نداری ؟
    لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
    - یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
    - چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
    خنده ام گرفت
    بلند خندیدم
    و بعد خنده ام را کش دادم
    آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
    سارا با تعجب نگاهم می کرد
    - بلدی خونه مونو ؟
    دستی کشیدم به سرش
    - راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
    لبخند زد
    بیشتر خودش را بمن چسبانید
    یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
    کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
    کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
    کاش میشد من و ..
    دستم را کشید
    - جونم ؟
    نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
    - ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
    خندیدم
    - ای شیطون , ... ازینا ؟
    - اوهوم ...
    - منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
    خندید ,
    - خب , ازون قرمزاشا ...
    - چشم
    ...
    هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
    سارا شیرین زبانی می کرد
    انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
    - تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
    گوش می دادم به صدایش , و جان هم
    لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
    سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
    ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
    - خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
    - آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
    ما دوست شده بودیم
    به همین سادگی
    سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
    و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
    چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
    نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
    خوش بودیم با هم
    قد هردومان انگار یکی شده بود
    او کمی بلند تر
    و من کمی کوتاهتر
    و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
    - ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
    دستم را رها کرد
    مثل نسیم
    مثل باد
    دوید
    تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
    سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
    مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
    قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
    حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
    او گم کرده اش را یافته بود
    و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
    نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
    - ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
    صورت مادر سارا , روبروی من بود
    خیس از اشک و نگرانی ,
    - آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
    - خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
    سارا خندید
    - تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
    هر سه خندیدیم
    خنده من تلخ
    خنده سارا شیرین
    - به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
    سارا آمد جلو ,
    - می خوام بوست کنم
    خم شدم
    لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
    دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
    سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
    - تموم شد دیگه
    و باز هر دو خندیدیم
    نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
    - نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
    لبخند زدم ,
    - نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
    - پیداش کنیا
    - خب
    ....
    سارا دست مادرش را گرفت
    - خدافظ
    - آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
    - خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
    - چشم
    همینطور قدم به قدم دور شدند
    سارا برایم دست تکان داد
    سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
    داد زد
    - خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
    انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
    خندیدم
    .....
    پیچیدم توی کوچه
    کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
    یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
    هراسان دویدم
    - سارا .. سار ... ا
    کسی نبود , دویدم
    تا انتهای جایی که دیده بودمش
    - سارااااااااا
    نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
    ....
    رسیدم به پسکوچه
    بغضم ارام و ساکت شکست
    حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
    سارا مادرش را پیدا کرده بود
    و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
    گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
    ....
    پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
    باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
    خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
    گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
    حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
    من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
    کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
    کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
    خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 10:36 صبح )
    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >