پرواز!
بالهایی میخواهد
پر از غروب و امیدی
که هرگز...
به خواب نمیرود
تا زمزمه سپید آفتاب
با جوار رنگی آسمان
با گفتگو بنشیند
در کبوتر!
بیطاقت
منتظر رویش غروبند
تاعطش پرواز را در لاجوردی بیکران فرو بنشاند
اگر خدا کفیل رزق است غصه چرا؟
اگر رزق تقسیم شده است حرص چرا؟
اگر دنیا فریبنده است اعتماد به آن چرا؟
اگر بهشت حق است تظاهر به ایمان چرا؟
اگر قبر حق است ساختمانهای محکم چرا؟
اگر جهنم حق است این همه ناحق کردن چرا؟
اگر حساب حق است جمع مال حرام چرا؟
اگر قیامتی هست خیانت به مردم چرا؟
اگر دشمن انسان شیطان است پیروی از آن چرا؟
یک آسمان برای پریدن نبود و نیست
راهی برای تا نور رسیدن نبود و نیست
تعریف آفتاب هراز گاه کردهاند
جای شنیدن است و دیدن نبود و نیست
صد باغ گل به چشم من آئی ولی چه حیف
تنها به دیدن است و چیدن نبود و نیست
عطر تنت مشام مرا زنده میکند
سوغات توست، بهر خریدن نبود و نیست
هرگز به «قاف» عشق تو کس ره نبوده است
راه علاج و گوش شنیدن نبود و نیست
ناکرده گناه در جهان کیست بگو
آن کس که گناه نکرده چون زیست بگو
من بد کنم و تو به مکافات دهی
فرق میان من و تو چیست بگو
هیچ
کس را
تو دلم
راه نمی دم
حتی تو خواب
برای آخرین بدرود میبینم تو را فردا
کجا پنهان شوم از دست خود امروز تا فردا
اگر چه شانههایت هقهقم را خوب میفهمد
برایت کریه خواهم کر د، اما بیصدا فردا
دلت میخواست هر شب یک غزل مهمان من باشی
هزار و یک شب شعر مرا بگذار جا فردا
بگو این بار بر ناز کدامین چشم دل بستی
کدام آغاز شیرین میشود محرم تور ا فردا
پر از شبهای بیفانوس خواهی بود و ناچارم
که چشمم را بیاویزم به دستان شما فردا
چو پا در گِل رهایم میکنی مرداب خواهم شد
و میبلعم تمام خویش را تا انتها فردا
ناخوش احوالم ولی در فکر دیدار توأم
گفتمت : هر شب بیا همراه بیدار توأم
من که تا شب شور رفتن میزند لایِ دلم
بغض پنهان میکنم در پشت انکارِ توأم
گرچه خود صدها هزاران نوکر از پس دادهام
با تمام اشتیاقم فکر تیمار توأم
بیگمان مردم برای کشتنم صف بستهاند
غافلان هرگز نمیدانند بردارِ توأم
دلخوشم ای بیوفا شاید نمیدانی چرا؟
چون که در هنگام جان کندن وفادار توأم…
باور کنید که من نیز دلسوختهای هستم همانند شما. عشق من با یک لبخند آغاز شد و با یک سکوت بی معنا پایان گرفت. من عشق را با عشق آغاز کردم و عاشق عشقم بودم اما او معنایش را عوض کرد و عشق من تبدیل شده به یک بازی و من نیز بازیگر این بازی حتی خواستم در بازی او نقشم را خوب ایفا کنم دیدم که او هر روز بازیاش را تغییر میدهد و با تغییر من نیز عوض میشد آن وقت بود که فهمیدم او با این کار میخواهد گمراهم کند در همین موقع بود فریاد زدم: خدایا چرا من؟
دیدم خدا نیز جوابم را نداد و سکوت کرد فهمیدم که در این مدت طوری در مرداب عشقش فرو رفته بودم که تمام چیزها را از یاد بردهام از جمله کسانی که دوستم داشتند و ... وقتی چشانم را باز کردم و کمی منطقیتر به اطرافم نگاه کردم فهمیدم که تنهای تنهایم و فقط و فقط خاطرات خوش بچگیام بود که به من امید میداد که زنده بمانم و زندگی کنم اما مانده بودم که با ناامید بودنم در مورد آینده چه کنم که فکری به ذهنم خطور کرد که تمام چیزها را فراموش کنم و فقط برای خودم زندگی کنم، برای خودم که طعم تلخ انتظار را چشیدهام، طعم کشنده شکستن غرور را چشیدهام و طعم خیلی چیزهای ناامید کننده. که در این دنیای بی مهر چشیدهام باورکن، که فقط باور تو میتونه قفل قفسی را بشکنه.
دوستی با هر که کردم خصم مادر زاد شد
آشیان هر جا گرفتم لانه صیاد شد
یا لطیف !
به پاس عشق
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی هم
با همه تلخی و شیرین خود میگذرد
عشقها میمیرند
رنگها رنگ دیگر میگیرند
و فقط خاطرههاست که چه شیرن و چه تلخ
دست ناخورده بجا میماند
دمادم غروب
من خواب آلود از چند شبانه روز گشت وگذار در دشت ارجان
دل گرفته از پایان تعطیلات. دیگر عکس نمی گیرم تقریبا هر دقیقه یک عکس گرفته ام.
زیبایی رویا گونه اش دیوانه ام می کند:
سمت راست رنگ سبز نخل های بلند مقابلم کوههای به برف نشسته و سمت چپ انبوه گلهای زرد.
چند کیلومتر جلوتر هر سه تصویر تغییر می کنند:
گلهای شقایق کوهها را می پوشاند سمت راست گندمهای سبز با نوک طلایی سمت چپ رودخانه ایی
فیروزه ایی و مردمی با لباس محلی.
به فاصله یک چشم به هم زدن سمت چپ حجم انبوهی از درختان در مقابل دشتی سبز ـ نارنجی و
سمت راست چراگاهی سبز ـ زرد پر از گوسفند.
وای دوربین را کجا گذاشته ام آسمان آبی تر از خیال من است.
دستم را بگیر
دارم گم می شوم
از پله های خودم پایین رفته ام
نیلوفر پاهایت را
به اعماق وجودم گره بزن
از مرداب به آسمان ببر
بگذار حلزون تنم
دور ساقه های نمناکت بپیچد
می خواهم در سایه پروازت پیاده شوم.