سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه گرفتاری اش را به نامهربان شکوه کند، حکیم نیست . [امام علی علیه السلام]
بهار 1386 - بهترین شمایید !
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
: جستجو
اوقات شرعی

  • بازدید امروز: 16
  • بازدید دیروز: 15
  • مجموع بازدیدها: 54818
    » درباره من
    بهار 1386 - بهترین شمایید !
    امین

    » پیوندهای روزانه
    عکس دخترای ناز خارجی [642]
    بهترین لینک ها برای ایرانیان [159]
    مدیســــــــــــــــــــــــا [112]
    All In Oneَ [69]
    عطر یاد تو [157]
    [آرشیو(5)]


    » آرشیو مطالب
    آرشیو مطالب
    بهار 1386
    پاییز 1385
    تابستان 1385

    » لوگوی وبلاگ


    » لوگوی لینک دوستان


    » وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
    » طراح قالب
    »» اینجا همه چیزش یک جور دیگر است ...

    پنجره را که باز می کنم , نور خورشید ,
    که مدتی خودش را به شیشه مات پنجره چسبانیده بود ,
    نرم و سبک رها می شوددر آغوشم
    گرم و ساده , صمیمی و بی ادعا
    چند لحظه خودم را می سپارم به دستان نوازشگرش
    با سرانگشتان مهربانی که دارد
    دانه دانه سلولهای پوست تنم را از خواب شبانه بیدار می کند
    نفس عمیق , کشیده میشود در ریه هایم
    دستهایم را باز می کنم و تنم را مثل گربه های رانده شده از کنار شومینه , کش می آِورم
    بوی عطر یاس های لوند توی کوچه , فضای اتاق را لبریز از شعر و ترانه می کند
    یک صبح تازه , یک تولد دوباره , یک زندگی جدید
    هر صبح , آغاز یک زندگیست , آغاز یک تغییر و شروع یک هیجان
    اینجا همه چیز یک جور دیگر است
    صبحانه یک تکه پنیر با نان برشته و چند برگ ریحان تازه
    و یک لیوان چای داغ و چند دانه کشمش,
    اینجا کسی صبحانه تخم مرغ نمی خورد ,
    تمام تخم مرغ ها , زیر بال و پر گرم مرغ های مادر , جوجه های زرد و کوچکی می شوند که صدای جیک جیکشان
    طراوت زندگی را لابه لای بوی نان گرم , در فضای خانه های پر از پنجره , می پراکند
    در اینجا , تماشای جوجه هایی که مثل دانه های تسبیح , به دنبال مادری مهربان , از این سو به آن سو می دوند , خیلی خوشمزه تر از طعم یک دانه تخم مرغ عسلیست ,
    اینجا , مردم تنشان بوی عطر می دهد
    آقای همسایه بوی عطر گل اقاقی می دهد و خانمش هم بوی نان تازه ,
    دخترشان بنفشه , بوی سیب می دهد و پسرشان امید , بوی شکوفه بادام
    اینجا تمام آدم ها تنشان بوی عطر می دهد
    آهر چقدر مهربانتر , خوشبوتر , و هرکسی از آن یکی دیگر , خوشبوتر
    اینجا آدم ها از ترس اینکه مبادا تنشان بوی بدی بگیرد , هیچوقت عصبانی و بدخلق , نمی شوند
    در کتابهای افسانه کتابخانه اینجا آمده است آدم های بدخلق و عصبانی بعد از مرگ تبدیل به سوسک های سیاه حمام های متروکه می شوند
    اینجا کسی توی خانه اش آینه ندارد
    آدم ها روبروی هم می ایستند و موهایشان را شانه می کنند و صمیمانه و گرم به هم لبخند می زنند
    بعضی از حسهای سیاه , هیچوقت از مسیر اینجا عبور هم نکرده اند
    حس هایی مثل : بدگمانی و دروغ و کینه ورزی
    اینجا کسی چتر ندارد
    هر روز ساعت هشت صبح و هشت شب باران می بارد
    مردم زیر باران با هم قرار می گذارند و چای داغ می خورند و در مورد کاشت گلهای توی باغچه و چیدن میوه های درخت حیاط با هم حرف می زنند
    اینجا , آدم ها لباسهای خیسشان را به جای بند های رخت دراز و بی قواره روی قوس رنگین کمان پهن می کنند و ظرف های غذایشان به جای بشقاب های چینی از جنس شیشه های شفاف است
    همه آدم ها تا ظهر سرگرم کارند , و بچه ها هر چقدر دلشان می خواهد , جیغ می کشند و می خندند
    گنجشک های اینجا بدون واهمه روی شانه مادربزگ های مهربان می نشینند و چند طره از گیسوان سفید آنها را که از زیر گیره مویشان در آمده با نوک کوچکشان لابه لای دسته موها پنهان می کنند
    اینجا آدم ها همه عاشقند , عاشق درخت و آسمان و رودخانه و هوای باران خورده
    عاشق دره های سبز و گلهای همیشه بهار , عاشق گوسفندهای سر به زیر و کاج های سربلند
    ظهر که می شود , بوی غذا , مثل نسیم بهاری , مشام هر کسی را تازه می کند و دست های خسته از کار , برای آغاز یک ضیافت , تن به آب سرد و زلال رودخانه می سپارند
    سر سفره های ناهار , در هر ظرفی , عشق زندگی و طراوت مهربانی , رنگ به رنگ و طعم به طعم , در کام آدم ها آب می گردد و صدای خنده , همیشه چاشنی این ضیافت بی نظیر می شود .
    اینجا هیچ دختری از خانه فرار نمی کند و هیچ پسری سیگار هم حتی , نمی کشد
    اینجا دخترها مسابقه بادبادک ها را دوست دارند و پسرها سر ساختن لانه برای گنجشکهای تنبل , مسابقه می گذارند
    اینجا هدیه یک شاخه گل , شروع یک زندگی تازه را نوید می دهد و سرخی گونه های یک دختر جوان , مهر رضایتش بر زندگی تازه است
    توی این شهر , کسی تلفن ندارد , تلویزیون و موبایل هم ندارد , اینجا آدم ها آنقدر به هم نزدیکند که هیچ وسیله سیم دار و بی سیمی نمی تواند آنها را از این که هست به هم نزدیک تر کند
    اینجا کسی واژه محبت و عشق را در موتور های جستجوگر اینترنت , جستجو نمی کند
    محبت , مثل رایحه ای در فضای آبی اینجا , گسترده است و عشق همان ضربان ملایم قلبهای آدم های اینجاست .
    بعد از ظهر , قرار همه آدم ها , کنار رودخانه زیر درخت بزرگ چنار است
    یک زیر انداز سبز و گسترده از چمن و یک آسمان سبز و آبی
    صدای آب , درمان استخوان درد مادربزرگ ها و پدربزرگهاست و پروانه ها , همبازی کودکان شاد و بازیگوشند
    دختران جوان اینجا , ماشین های آلبالویی رنگ ندارند
    آنها سوار بر اسبانی سفید در گستره لایتناهی دشت , صدای خنده شان را مثل دانه های گندم , در آسمان می پاشند
    و پسران قد کشیده , بر بلندای تپه هایی از شقایق وحشی , برای روزهای خوب آینده , نقشه می کشند
    پدران , روی کاغذ های سفید و خط دار , برای مادران نامه عاشقانه می نویسند و مادران روی کاغذ های سفید بی خط , پرتره لبخند پدران را نقش می زنند
    اینجا همه چیزش جور دیگریست
    شب , همیشه مهتابست
    ستاره ها , دانه های مروارید دریای شب های اینجاست
    درون هر خانه یک شمع روشن است تا صبح
    شبهها کسی پای آنتن ماهواره و کامپیوتر نمی نشیند
    اینجا همه چیزش قشنگتر و ملموس تر از همه چیز دنیای بیرون از اینجاست
    هیچ چیز مجازی توی این شهر وجود ندارد
    همه چیز حقیقی و زیباست
    صدای گریه و هق هق نمی آید , صدای شکستن بغض های بسته , سکوت خلسه وار شب را نمی شکند
    صدای کوبیدن نوک انگشت ها به دکمه های سخت صفحه کلید , گوش مادری را نمی آزارد و نور های مصنوعی پشت شیشه های مانیتور , چشم های دختر جوانی را تار نمی کند ,
    اینجا توی همه خانه ها , از سی دی به جای زیر گلدانی استفاده می شود و تلویزیون و مانیتور تبدیل به اکواریوم شده است
    آدم های توی این شهر , معنی دروغ را نمی دانند
    تا به حال شیشه هیچ اتاقی نشکسته است و هیچ دری هیچوقت در انتظار کسی تا صبح , نیمه باز نمانده است
    پنجره اتاق را می بندم ,
    شعله شمع بی شرم و صمیمی , برایم می رقصد
    صدای زمزمه گوشنوازی از دور به گوش می رسد
    هنوز دلم می خواهد بنویسم
    نرم نرمک , خواب , در آغوشم می کشد
    اینجا ...
    همه چیزش ...
    جور ..
    ............. دیگریست .



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 10:36 صبح )
    »» * سگ ؛ سوسیس و تهوع ...



    شنبه

    صبحانه سوسیس درست کردم
    کار ساده ایه , البته نه ساده تر از نخوردن صبحانه
    روغن میریزم توی ماهیتابه و بعد سوسیسایی رو که از وسط نصف کردم و پشتشو با چاقو خط انداختم میندازم توی روغن
    جیلیزویلیز صدا میده
    به نظرم صدای دوست داشتنی ای میاد
    در ماهیتابه رو میذارم و سفره رو میچینم
    یه سفره سفید با چند تیکه نون برشته , یک بشقاب چینی سفید گلدار با لبه های مشجر
    یه قاشق دسته بلند استیل که خوب شسته شده , و یک چنگال که با اینکه می دونم ازش استفاده نمی کنم حضورشو لازم میدونم
    مثل حضور خیلی چیزای دیگه که لازم به نظر میاد
    نمکدون کریستال و مهمتر ازون فلفلپاش دوست داشتنی , که به نظرم از نمک هم مهمتره
    در ماهیتابه رو بر میدارم و سوسیسا رو پشت رو می کنم
    برای درست کردن سوسیس باید وقت زیادی گذاشت , اونقدر که سوسیس ها خوب پخته بشه
    سوسیس خوب پخته شد باد میکنه و بزرگ میشه , هر کدومش اندازه یک سیب زمینی کوچیک
    ضبط رو روشن می کنم
    یک موزیک ملایم ترکی , همه چیز آماده است
    سوسیسا رو دونه دونه با قاشق میذارم توی ظرف چینی , آب دهنمو قورت میدم
    دیشب شام چیزی نخوردم و الان می تونم خوب از خودم پذیرایی کنم
    ساعت از یازده گذشته
    بعد از از خوردن چند لقمه این جمله معروف خودم توی ذهنم تکرار میشه :
    - سوسیس درست کردن خیلی لذت بخشه , ولی خوردنش در کل کار احمقانیه !
    یک چایی پررنگ و داغ هورت می کشم و سفره رو با همه محتویاتش جمع می کنم.

    شنبه بعد از ظهر
    خیلی وقته دلم می خواد یک سگ بخرم
    یک سگ تمیز , با موهای بلند سفید و چشمای نگران
    به هر حال خونه ای که یک سگ توشه بهتر از خونه ای که یک سگ و هیچ چیز دیگه ای توش نیست
    میرم توی یک مغزه شیک , یک سگ نظرمو جلب میکنه
    زبون سرخ کوچیکش از دهنش افتاده بیرون و پاهاشم کوتاست
    می دونم که سگ نجسه , ولی گاهی وقتا چیزای نجس رو هم میشه دوست داشت
    - این چنده آقا ؟
    فروشنده بلبل زبونی میکنه , انگار یادش رفته که فروشنده سگه نه پرنده
    - اووه , چه انتخاب خوبی کردین آقای محترم , این سگ از نژاد اصل اسپانیولیه , اسمش پانیه , باهوشه و تنها کاری که بلد نیست انجام بده حرف زدنه ,
    و ضمنا ..
    - چنده ؟
    - آه , فهمیدم , قیمتش یک تومنه
    - هزارتومن ؟
    فروشنده اخماشو توی هم میکنه و بعد می خنده ,
    یک ترکیب مسخره , با اون لپای آویزون و ابروهای پهن
    - یک میلیون تومن
    اولین چیزی که به ذهنم خطور میکنه اینه که دیگه از واژه سگ به عنوان فحش استفاده نکنم
    گرچه هیچوقتم استفاده نکرده بودم

    شنبه شب
    سگ انگار با محیط خونه هنوز خو نگرفته
    منم باهاش صمیمی نشدم
    صداش می کنم
    - هی سگ
    نیگام می کنه و زبونش رو در میاره
    انگار بهش توهین کردم
    پاشو بلند میکنه و همون وسط اتاق میشاشه
    روی صندلی خشکم میزنه
    تا آخر کارش هیچ عکس العملی از خودم نمیتونم نشون بدم
    انگار یک هفته معده شو پر نگه داشته بود تا این لحظه از راه برسه
    احساس میکنم باید بالا بیارم
    و میارم

    شنبه نیمه شب
    سگ روی مبل راحتی دراز کشیده و سرشو گذاشته روی دستاش
    انگار هیچ اتفاق مهمی توی زندگیش اتفاق نیفتاده
    دماغمو میگیرم
    - ای نامرد
    لبه های قالیچه رو می گیرم و همه شو با محتویات درونش جمع می کنم
    - کثافت نجس
    درک می کنم که چرا میگن سگ نجسه و توی ذهنم کنار صفت نجس واژه بی ادب و زبون نفهم رو هم اضافه می کنم
    - بیا برو بیرون
    سگ طوری نگاهم میکنه که انگار من دیوارم
    از تصور اینکه کسی اون سگ رو توی بغلش بگیره و نوازشش کنه چندشم میشه
    سوسیسای مونده از صبح رو پشت در میذارم و با بشکن توجه سگ رو به اونا جلب می کنم
    سگ دم جنبان از روی مبل می پره و به سمت سوسیسا میاد
    تا پاشو از در بیرون میذاره در رو با شدت می بندم و با دماغ بسته نفس عمیق می کشم
    به این نتیجه می رسم که نمی تونم با کسی زندگی کنم و به کسی محبت کنم که به همه زندگیم میشاشه !

    یکشنبه
    ساده ترین کار صبحانه نخوردنه
    اما صورت زمخت و سیخ سیخی رو نمیشه کاریش نکرد
    به صورتم کف می مالم
    زیر چشمام از بی خوابی دیشب در فضای آلوده از بوی مدفوع سگ پف کرده
    وقتی صورتم پر از کف ریش میشه احساس میکنم یک پیرمرد شدم
    تیغ رو زیر آب داغ میگیرم و بعد قییییژژژژژ ,
    کار لذت بخشیه , سعی می کنم خیلی مرتب کارمو انجام بدم
    تراشیدن ریش روی چونه خیلی سخته
    اما مثل همیشه خوب از عهدش بر میام
    صورتم صاف و صیقلی شده , مثل پوست صورت یک پسربچه که سگا رو دوست نداره

    یکشنبه کمی از صبح گذشته
    همه چیز مرتبه
    موها , لباس , صورت و جورابها
    به محض اینکه در رو باز می کنم چیزی سریع از بین پاهام رد میشه و میاد توی خونه
    برمیگردم و نگاه می کنم
    سگ پشت سرم , وسط اتاق ایستاده و دم تکون میده
    درست همونجایی که دیشب محتویات درونش رو تخلیه کرده

    یکشنبه ظهر
    فروشنده سگ سفید رو به نصف قیمت پس گرفت
    سگ هم برای اون دم تکون داد
    فروشنده هم موقع خداحاظی برای من دست تکون داد
    امروز فهمیدم این یک اصله که چیزی رو که می خوای بخری از چیزی رو که می خوای پس بدی با ارزش تره
    و این امر در همه موارد زندگی صادقه

    یکشنبه شب
    - چی میل دارین ؟
    به لیست غذاها نگاه می کنم
    ساندویچ سوسیس بلغاری با پنیر پیتزا
    ساندویچ سوسیس کوکتل با خلال سیب زمینی
    ساندویچ سوسیس هات داگ با سس تند
    با خوندن داگ یاد سگ می افتم و اشتهام کور میشه
    هات داگ , سگ داغ , اووووع

    دوشنبه نزدیک ظهر
    توی رختخواب غلت می زنم
    نمی دونم چرا تخت دونفره خریدم
    شاید به این خاطر که خیلی وسیعه و میشه توش به راحتی غلت زد
    اما برای اینکه چرا دوتا بالشت داره توجیهی ندارم
    حال بلند شدن ندارم
    چشمامو می بندم و تصور می کنم یک نفر کنارم دراز کشیده و داره میگه:
    - پاشو عزیزم , ساعت از دوازده گذشته
    و بعد خندم میگیره
    خیلی مسخره است

    دوشنبه ظهر
    ناهار یک موضوع مهم و انکار ناپذیره
    می خوام رون مرغ سرخ شده درست کنم با سس فرانسوی و چیپس
    امروز سرکار هم نرفتم
    فکر می کنم خیلی بی تفاوت شدم
    توی یخچال رون مرغ و سس فرانسوی نیست
    - الو , یک رون مرغ سوخاری با چیپس و سالاد و یک نوشابه , نه یک دوغ لطفا , اشتراک 717
    به همین سادگی , به همین خوشمزگی !

    دوشنبه کمی بعد از ناهار
    من هیچوقت جوراب نمی شورم
    جوراب شستن مسخره ترین کاریه که یک مرد می تونه انجام بده
    تصور چرکای سیاهی که از جورابای کثیف و بودار می تراوشه حالمو بد می کنه
    به همین خاطره که توی کمد لباس من همیشه ده ها جفت جوراب هست
    و همینطور ده ها شورت و زیر پوش
    امروز ده جفت جوراب سوراخ رو ریختم توی سطل آشغال
    و در همین حین , کلی هم دلم برای گربه محل , سوخت

    دوشنبه غروب
    داشتم ویترین مغازه رو ها نگاه می کردم که چشمم افتاد توی چشمش
    چند لحظه توی چشمم مکث کرد
    و بعد با لوندی خاصی نگاهشو از توی چشمم کشید بیرون و لبخندی زد
    خوشگل بود
    اما چیزی که بیشتر از خوشگلیش نظرمو جلب کرد نحوه دلبریش بود
    یه چیزی ته قلبمو غلغلک داد
    یه چیزی مثل پر
    تا حواسم اومد سر جاش دیدم روبروی ویترین یک فروشگاه لباس زیر زنانه ایستادم !

    دوشنبه غروب چند دقیقه بعد
    زیاد آرایش نکرده بود
    پشت پلکاش سایه ملایم مشکی , گونه هاش سرخ اما طبیعی , لباش عنابی و کمی برجسته , دندونای سفید و درشت , مژه هایی که زیاد وقت صرفشون نکرده بود ( در حالیکه به نظرم مژه خیلی مهمه ) بینی خرگوشی ( این اصطلاحیه که خودمم می فهمم فقط ) چانه گرد و برجسته و چشم هایی عمیقا دلبر و نافذ با رنگ مشکی گود !
    در یک نظر فقط میشد همین ها رو دید
    - ببخشید , شما زیبا هستید اما باید برای مژه هاتون بیشتر وقت صرف کنید
    فرصت نکرد چیزی بگه اما همونطور که ازش دور میشدم حس کردم هنوز خشکش زده
    اون باید می فهمید که من طعمه خوبی نیستم

    دو شنبه شب
    روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم
    صدای خنده های زنانه توی گوشامو پر کرده
    احساس می کنم یک نفر کنارم دراز کشیده و می خواد ساق پاشو بماله به ساق پام
    خودمو می کشم کنار تخت , هی کنار تر , هی کنار تر ,
    تالاپ , از تخت می افتم پایین
    از پایین , وسعت سفید و در هم ریخته تختخواب خیلی بزرگتر به نظر میاد
    یک لحظه تصور کردم که چیزی شکل همون سگ سفید گوشه تخت مچاله شده
    وحشت کردم
    یک لحظه از ذهنم گذشت که اون زن می تونست همخونه خوبی باشه
    و بعد احساس کردم باید بالا بیارم
    و آوردم

    سه شنبه صبح زود
    از امروز ورزش می کنم
    صبح ها دو صبحگاهی دور پارک نزدیک خانه
    ورزش برای دور کردن تصورات ناخوشاید و چربی های نا هماهنگ خوب به نظر میرسه
    تی شرت سفید و شلوار ورزشی سفید و مچ بند و کلاه سفید و کفش ورزشی سفید
    یک لحظه جلوی آینه خندم گرفت
    فقط یک سگ سفید کم داشتم

    سه شنبه صبح
    صبحانه آب پرتقال , نیمرو , خامه , موزیک با ریتم تند , روزنامه , و دوش آب سرد
    زندگی از این قشنگ ترم مگه میشه ؟

    سه شنبه ظهر
    اصلا گشنم نیست
    خسته ام
    می خوام بخوابم

    سه شنبه غروب
    همه تنم درد میکنه
    اما احساس بدی ندارم
    فردا نمی رم ورزش
    یک سیگار روشن می کنم و تالاپ می افتم روی مبل
    می خوام فیلم " بعضیا داغشو دوست دارن " رو ببینم
    اول فکر کردم فیلم در مورد سوسیسه اما اینطور نبود
    مولین مونرو اصلا شبیه سوسیس نبود
    اما , چرا , راستش یه خورده شبیه هات داگ بود
    هات داگ با سس فلفل قرمز

    سه شنبه شب
    همه شب توی رختخواب می لولم
    غلت می زنم و مدام مولین مونرو رو مییبنم که داره روی خودش سس قرمز میریزه و میگه :
    بیا منو بخور !
    میگن اینجور مواقع یک دوش آب سرد همه چیرو حل می کنه ,
    همینطور که دارم میرم سمت حموم یهو پامو روی یک توده نرم و لزج و نسبتا داغ میذارم
    همه وجودم به چندش کشیده میشه و احساس می کنم زیر پام یه تپه مدفوع سگه
    با وحشت به زیر پام نگاه می کنم و خودمو برای یک تهوع دیگه آماده می کنم
    اوووه
    خدای من
    ازون بدتره
    گربه محل برای انتقام وسط اتاق بالا آورده بود ( فکر نمی کردین گربه ها هم بالا بیارن نه ؟!)
    یک لحظه متجب ایستادم و بعد
    اوووووووووع

    چهارشنبه صبح
    حالم خوب نیست
    هیچی که نمی خورم هیچ مدام هی بالا هم میارم
    دیشب فهمیدم بعضی چیزا رو نه میشه به صورت داغ دوست نداشت نه سرد
    دیشب تا صبح مشغول جمع کردن کثافتکاریای خودم و گربه نامرد بودم
    ولی گربهه درس خوبی بهم داد
    از این به بعد دیگه جورابامو توی سطل زباله نمیندازم

    چهارشنبه نزدیک ظهر
    ماهواره نگاه می کنم
    امروز هم سر کار نرفتم
    از دود سیگار بدم میاد
    از بوش متنفرم
    اما خودش چیز بدی نیست !
    یک دستاویز دم دسته
    آرم شبکه چند تا مثل چپه و راسته است که یکیش توش پره و بقیه اش خالی
    مدام شو نشون میده
    زنهایی با اندام های کشیده و صیقلی که خودشونو تکون میدن
    نگاه کردنشون جالبه برام
    حرکاتشون شبیه مرغ های سوخاری شده است که سعی می کنن اشتها رو تحریک کنن
    ولی من امروز اصلا اشتها ندارم

    چهارشنبه عصر
    - الو
    - بفرمایید
    - می تونم باهاتون حرف بزنم ؟
    دراز می کشم روی تخت
    صداش ظریف و قشنگه
    - منو میشناسی ؟
    - نه
    - خب , پس حرفی نمی مونه برای زدن
    - خب با هم آشنا میشیم
    همینطور که جریان پیش میره به نظرم مسخره تر میاد
    حتی توی اتاق خوابم هم حریم شخصی ندارم
    به دور و برم نگاه می کنم
    احساس می کنم یکی داره منو , و تن برهنه مو , می پاد و صداش از توی تلفن میاد
    - من تنهام
    صداشو به نحو عجیبی کش دار می کنه
    - ببین خانوم من الان حالم خوب نیس از این مسخره بازیا هم خوشم نمیاد ,
    - وااای , چقد سخ میگیری , می خوام دوکلمه با هم تالک سکس داشته باشیم , می فهمی ؟؟!!
    بدون اینکه احساس کنم باید بالا بیارم
    بالا میارم
    اوووووووووووع

    چهارشنبه شب
    تنهایی یک مزیت بزرگ داره
    و اونم اینه که خودتی و خودت
    هر گند و گلی که بزنی فقط به سر خودت زدی
    نه کسی رو اذیت می کنی و نه کسی اذیتت می کنه
    تصور این که کسی همخونه من باشه و مجبور باشه روزی سه وعده مواد متهوع از من رو جمع یا حتی تحمل کنه برای خودم عذاب آوره
    اینجور مواقع است که خودمو به خاطر انتخاب یک زندگی یکنفره تحسین می کنم
    خونه مرتبه
    لباس ها هم تازه از اتوشویی اومده و توی کمد آویزونه
    فردا همه چیز میتونه قشنگ باشه
    امشب می خوام تخمه آفتابگردون بشکنم و فیلم پالپ فیکشن رو ببینم
    و بعد از اون هم احتمالا کتاب خاطرات خانه اموات رو بخونم تا خوابم ببره
    پنجره های اتاق خواب بازه
    یک رختخواب سرد بهترین چیزه برای یک مرد تنها
    اینطوری دربین مرز خواب و بیداری اصلا اذیت نمی شم

    پنجشنبه نزدیک ظهر
    اصولا پنج شنبه ها خیلی زیباست
    طوری که دوست دارم تمام صبح تا ظهر رو توی رختخواب دراز بکشم و از پنجره به آسمون نگاه کنم
    احساس می کنم دور کمرم یه کم چربی آورده
    احتمالا از شنبه می رم ورزش
    به روی شکم می خوبم و خودمو به تخت فشار میدم
    خودمو کش میارم و با صدای بلند خمیازه می کشم
    آدم در تنهایی خودش از هیچ چیزی خجالت نمی کشه!

    پنجشنبه ظهر
    - الو , یک پرس چلو ماهی با نوشابه سیاه , اشتراک 717
    ماهی رو هفته ای یه بار باید خورد
    خواص زیادی داره اما مضراتی هم داره
    اما خوردنش خالی از لطف نیست
    خصوصا اینکه میشه استخونشو به عنوان رشوه داد به گربه محل
    میز آماده است
    گاهی وقتا حس می کنم تنها غذا خوردن زیاد مزه نداره
    البته منظورم این نیست که دوست دارم یک زن همخونه ام باشه
    منظورم اینه که توی رستوران غذا بیشتر میچسبه !

    پنجشنبه عصر
    میگن آدم تنها اگه بمیره فقط میشه از بوی گند جنازش مرگشو فهمید
    و بعد تازه کسی هم نیست که بخواد جنازه شو رفع و رجوع کنه
    به نظر خودم هم دلیل محکمی اومد برای انتخاب یک همخونه
    آدما اصولا همه کاراشون رو به خاطر خودشون انجام میدم
    عشق هم فقط یک جور بهونه خوشگله
    تنهایی ترس های خاص خودشو داره
    و راه حل های خاص خودش رو هم همچنین

    پنجشنبه کمی مانده به شب
    بعضی وقت ها مثل الان بدجور دلم می خواد ابراز محبت کنم
    اگه سگ الان اینجا بود شاید با وجود اینکه می دونستم اونجاش آلوده به کثافته بازم بغلش می کردم و صورتشو می لیسیدم !
    یا حداقل با انگشتام شپشای تنشو می جوریدم و باهاش حرف می زدم
    ابراز محبت یک خصیصه درونیه آدماست , منم حس می کنم آدمم
    یا اگه اون زن , همونی که اونروز توی خیابون دیدمش الان اینجا بود شاید می بوسیدمش
    و اصلا به مژه هاش و بوی عرق تنش هم توجهی نمی کردم
    البته اینا همش شایده
    شاید هم اگر همین ها به واقعیت مبدل میشد باز
    روم به دیوار , گلاب به روتون , بالا می آوردم

    شب جمعه
    فیلم " بعضی ها داغشو دوست دارن " رو دارم میبینم
    به گمونم قبلا دیدمش
    مولین مونرو , دختر خوشگلیه
    البته مرده
    البته اگه نمرده بود هم فرقی نمی کرد , چون دست من بهش نمی رسید !
    دارم سوسیس می خورم
    سوسیس هات داگ
    شنبه شاید برم یک خرگوش بخرم
    خرگوشا به نظرم قابل تحمل ترن , البته می دونم که همونطور که از اسمشونم میشه فهمید اصلا نمیشه از لحاظ حرف شنویی روشون حساب باز کرد
    ولی به هر حال , یک خونه با خرگوش , بهتراز یک خونه بدون خرگوش و هیچ چیز دیگه است!

    نصف شب جمعه
    روی تخت دراز کشیدم
    فکرای جور واجور توی سرمه
    باید به خلاء فکر کنم
    به یه جای سبز و دور , به یه جای وسیع و قشنگ با صدای پرنده ها
    آره , کم کم داره شکل میگیره , یک دشت بزرگ , وسیع و سبز , بوی نم بارون , اههه
    یک دفه مولین مونرو از اون وسط دشت دوون دوون میاد طرفم و خودشو پرت می کنه توی بغلم
    گروپ ,
    از تخت می افتم پایین
    دیگه این فیلم لعنتی رو نمی بینم ..

    جمعه نزدیک طلوع آفتاب
    از بس غلت زدم و تنمو خواروندم , همه تنم تاول زده
    خوابم نمی بره
    فکر می کنم کم کم دارم دیوونه میشم
    البته این حس فقط مال شباییه که خوابم نمیبره
    فکر می کنم ماهی خوردنم هم بی تاثیر نبوده
    از توی حموم صدای چلیک چلیک قطره آب میاد
    از توی خیابون صدای گربه میاد
    از خونه همسایه صدای ....
    ولش کن
    پشت پلکام داره گرم میشه
    تو رو خدا بهمش نزن

    جمعه شب
    همه روز رو خوابیدم
    همه روز رو خواب دیدم
    هم وحشتناک بود , هم جالب
    یادم نیست هیچی
    با خودم میگم اگه مرده بودم چی ؟
    در هردو صورت فرقی نمی کرد
    تنهایی به خیلی از اتفاقات دیگه می چربه
    من اصلا حوصله جر و بحث سر عوض کردن مبلمان خونه رو ندارم
    جریان تولید مثل هم باشه واسه کارخونه ها
    الان باید به فکر سه وعده غذایی باشم
    یاد گوریل انگوری افتادم وقتی که یک درخت سیب رو کف دستش فشار میداد و اونو تبدیل به یک گلوله کوچیک می کرد و مینداخت بالا
    منم باید امشب با هر سه تا وعده غذاییم همین کارو بکنم

    جمعه , نیمه شب
    فردا روز خوبیه به گمونم
    صبح می خوام سوسیس درست کنم
    صبحانه سوسیس می چسبه
    البته وقت گیر هست
    ولی من خوب بلدم سوسیس درست کنم
    با اینکه همه روز رو خواب بودم ولی خوابم میاد
    امروز یاد گرفتم که توی خواب خیلی از کارایی رو که توی بیداری نمیشه کرد , میشه کرد!
    کف پاهام می خاره و احساس می کنم به کسی احتیاج دارم که اینجور موقع ها , کف پامو بخارونه
    نفیس عمیق می کشم
    بوی ماتیک میاد
    سرمو فرو می کنم توی بالشت
    یکی داره می خنده
    احساس می کنم باید روی این زندگی بالا آورد
    و میارم...



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 10:36 صبح )
    »» خبر داغ به زودی با مطالب جدید ...

    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 10:36 صبح )
    »» رسم زندگی

     

    کبوتر , با آن پاهای پر اندود
    با کاکلی بر سرو طوقی بر گردنش
    اوج می گرفت و شاد از آزادی اش
    بالا و پایین می رفت در آسمان آبی
    بالا , پایین
    صدای بر هم خوردن بالش
    گوشنواز بود و آرام بخش
    پرپرپرپر ... پرپرپرپر
    کبوتر , بی پروا و گستاخ
    در فرودی بی مهابا و شتابان
    با سر ,  محکم خورد به دیوار سیمانی
    تق ...
    تماشایش هم درد داشت
    اینکه در اوج آزادی و شادی ضربه ای بخورد به تنت
    ضربه هر چقدر کوچک , عمیق می شود و دردش هر چه قدر کم
    بزرگ می شود و کاری تر
     درک درد عمیقش , کار هیچ بیننده و شنونده ای نخواهد بود
    اینکه کسی می گوید :
    - می فهمم .
     شاید دروغی باشد مصلحطی و ناگزیر
    کبوتر با سینه نرمش , فرومی ریزد روی کف داغ آسفالت خیابان
    دو بالش باز و سرش تابیده به عقب
    سعی می کند بلند شود , چه تقلای بیهوده ای
    ما آدم ها , بعد ضربات اینچنین , که سر و تن روحمان را می کوبد به آسفالت داغ حقیقت های تلخ زندگیمان ,
    بلند شدنمان افسانه ای بیش نیست ,
    چه رسد به کبوتر طوقی دل نازک شکسته بال ...
    قطره های سرخ و درشت خون , بر پیشانی کوچک و سفید کبوتر
    به شکفتن گل سرخی می مانست در میان سپیدی برف
    چشمانش دو دو می زد
    بالهایش را تاباند و نیمه کاره ایستاد
    گردنش تا خورد به عقب
    انگار داشت دعا میکرد یا آسمان را به کمک می خواند
    عقب عقب رفت
    قطره ای سرخ , داغ تر از تمام داغی های آسفالت کف خیابان
    چکید روی زمین
    تالاپ ....
    به گمانم استخوان های کوچک و نازک گردنش , شکسته بودند
    بق بقو ... بق بقو
    پر از بغض و تسلیم , پر از علامت سئوال
    آسمان هر چقدر که بزرگ هم باشد , باز دیواری هست که بکوباندت به حقیقت تسلیم
    آسمان رویای آدم ها , دیوار ندارد
    اما , لحظه ای که قطره خونی داغ و سرخ , می چکد به روی گونه ها
    تازه می فهمد که از رویا تا واقعیت , دیوار سیمانی سیاهی بیشتر فاصله نیست
    گردنت می شکند و قلبت و الماس یکدست هستی ات , همه با هم
    و دانه دانه می چکد , زلال و گرم به روی گونه هایی که زمانی بوسه گاه رویاهایت بود
    کبوتر تسلیم آغوش خیابان می شود
    لحظه ای قبل از بستن پلک هایش , تصویر خودش را می بیند بر فراز بی کران آسمان
    شاد و بی پروا و آزاد
    چه می شد اگر دیوار سیاه سیمانی , آرزوهای نافرجامش را به سقوطی همیشگی مبدل نمی ساخت ؟
    زندگی همین است
    چه برای من و تو , چه برای کبوتر طوقی
    تکان های خفیف اندام سفید کبوتر , نشان از دل کندن سختش از تمام داشته هایش می دهد
    عشقش , لانه اش , دانه های روی پشت بام و حوض کوچک خانه قدیمی
    از پرواز تا سقوط همین قدر راه بود که کبوتر رفته بود
    ساده و سخت
    گربه ای سیاه از جوی آب می خزد بیرون
    چشم هایش بدون هیچ جستجویی اندام سفید کبوتر را نشانه می کند
    دو قدم نیم خیز و آهسته با سری پایین
    و بعد قدم های تند و مملو از شهوت گرسنگی
    همیشه اینطور شروع می شود
    خسته و نحیف و نومید افتاده ای که  کسی از در می آید
    با لبخندی و واژه هایی عطر آلود
    تو شکسته ای از رسیدن به بن بست آرزوهایت
    و او خوب می فهمد که طعمه ای لذیذ تر از تو برایش پیدا نمی شود
    با اشاره ای کارت تمام است , و هستی ات و هر آنچیزی که داشتی و نداشتی
    گربه چند لحظه با چشمان دریده اش کبوتر افلیج را می نگرد
    کبوتر چند بار در نهایت نومیدی بالهایش را می زند به هم
    گربه , می جهد و در آنی , گردن شکسته و باریک کبوتر , میان دندانهای تیزش جا خوش می کند
    تمام می شود
    گربه با طعمه امروزش می رود به تاریک ترین زیر پل های جوی های متعفن ,
    و چند پر سفید به جای می ماند و چند قطره خون خشک
    ساعتی بعد هم هیچ
    هیچ هم بر جای نمی ماند
    کدام مقصرند ؟
    کبوتری که پرواز می کند در آسمان زنده بودنش ؟
    یا دیوار سیاهی که رشد کرده از سنگریزه های حقیقت های تلخ فراموش شده ؟
    و یا گربه ای که شهوت گرسنگی چشمان عطوفتش را کور کرده است ؟
    به راستی که هیچکدامشان
    زندگی , ترکیبی از زشتی ها و زیبایی هاست
    که هیچکدامشان دینی به گردن هم نخواهند داشت
    ...



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 10:36 صبح )
    »» * شکلات تلخ



    چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
    لبانش می لرزید
    گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
    - سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
    نگاهش که گره خورد در نگاهم
    بغضش ترکید
    قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
    چکید روی گونه اش
    - ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
    صدایش می لرزید
    - ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
    گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
    هق هق , گریه می کرد
    آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
    آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
    با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
    در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
    - ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
    این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
    آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
    یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
    پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
    کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
    - من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
    دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
    حسودی می کردم به دخترک
    - تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
    آرام تر شد
    قطره های اشکش کوچکتر شد
    احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
    دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
    گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
    احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
    - آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
    هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
    با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
    پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
    - گریه نکن دیگه , خب ؟
    - خب ...
    زیبا بود ,
    چشمانش درشت و سیاه
    با لبانی عنابی و قلوه ای
    لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
    گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
    - اسمت چیه دخترکم ؟
    - سارا
    - به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
    او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
    او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
    امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
    و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
    که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
    و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
    باید تحمل می کردم ,
    حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
    و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
    باید صبر می کردم
    - خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
    با ته مانده های هق هقش گفت :
    - هم .. هم .. همینجا ..
    نگاه کردم به دور و بر
    به آدم ها
    به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
    همه چیز ترسناک بود از این پایین
    آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
    بلند شدم و ایستادم
    حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
    دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
    - نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
    دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
    منهم نمی دانستم
    حالا همه چیزمان عین هم شده بود
    نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
    هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
    - ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
    برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
    یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
    و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
    قدم زدیم باهم
    قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
    آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
    حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
    هدفمان یکی بود ,
    من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
    - آدرس خونه تونو نداری ؟
    لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
    - یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
    - چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
    خنده ام گرفت
    بلند خندیدم
    و بعد خنده ام را کش دادم
    آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
    سارا با تعجب نگاهم می کرد
    - بلدی خونه مونو ؟
    دستی کشیدم به سرش
    - راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
    لبخند زد
    بیشتر خودش را بمن چسبانید
    یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
    کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
    کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
    کاش میشد من و ..
    دستم را کشید
    - جونم ؟
    نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
    - ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
    خندیدم
    - ای شیطون , ... ازینا ؟
    - اوهوم ...
    - منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
    خندید ,
    - خب , ازون قرمزاشا ...
    - چشم
    ...
    هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
    سارا شیرین زبانی می کرد
    انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
    - تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
    گوش می دادم به صدایش , و جان هم
    لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
    سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
    ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
    - خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
    - آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
    ما دوست شده بودیم
    به همین سادگی
    سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
    و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
    چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
    نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
    خوش بودیم با هم
    قد هردومان انگار یکی شده بود
    او کمی بلند تر
    و من کمی کوتاهتر
    و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
    - ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
    دستم را رها کرد
    مثل نسیم
    مثل باد
    دوید
    تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
    سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
    مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
    قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
    حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
    او گم کرده اش را یافته بود
    و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
    نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
    - ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
    صورت مادر سارا , روبروی من بود
    خیس از اشک و نگرانی ,
    - آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
    - خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
    سارا خندید
    - تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
    هر سه خندیدیم
    خنده من تلخ
    خنده سارا شیرین
    - به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
    سارا آمد جلو ,
    - می خوام بوست کنم
    خم شدم
    لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
    دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
    سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
    - تموم شد دیگه
    و باز هر دو خندیدیم
    نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
    - نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
    لبخند زدم ,
    - نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
    - پیداش کنیا
    - خب
    ....
    سارا دست مادرش را گرفت
    - خدافظ
    - آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
    - خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
    - چشم
    همینطور قدم به قدم دور شدند
    سارا برایم دست تکان داد
    سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
    داد زد
    - خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
    انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
    خندیدم
    .....
    پیچیدم توی کوچه
    کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
    یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
    هراسان دویدم
    - سارا .. سار ... ا
    کسی نبود , دویدم
    تا انتهای جایی که دیده بودمش
    - سارااااااااا
    نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
    ....
    رسیدم به پسکوچه
    بغضم ارام و ساکت شکست
    حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
    سارا مادرش را پیدا کرده بود
    و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
    گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
    ....
    پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
    باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
    خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
    گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
    حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
    من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
    کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
    کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
    خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 10:36 صبح )
    »» درآمد اینترنتی

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 1:23 صبح )
    »» عشق

    اسپانیایی ها میگن : "عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است ."

    ایتالیایی ها میگن:"عشق یعنی ترس از دست دادن تو !"

    ایرانی ها میگن :"عشق سوء تفاهمی است بین دو احمق که با یک ببخشید تمام میشود



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 12:59 صبح )
    »» دل تنگ بعضی وقتا دل من تنگ میشه حرفای این دل من سنگ میشه می زنم به دیوارهای بیکسی نمی دونم که چرا رنگ اون بی رنگ میشه

    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 12:59 صبح )
    »» خودروی جدید سیترون

    خودروی جدید سیترون که مدتها در خارج از کشور استفاده می شد....تقریبا داره باتعداد بالا وارد بازار می شه......واقعا زیباست...جدشون خودروی ژیان کجا ، اینا کجا...

      برای دیدن عکس کلیک کنید...   http://i14.tinypic.com/2yjod9g.jpg



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 12:52 صبح )
    »» انتخاب خودروی سال1385 از نظر کارشناسان

    انتخاب خودروی برتر سال 1385

    12خودروی برتر سال 1385 به شرح زیر می باشد:

    (این رده بندی فقط به منظور ثبت اسامی میباشد و به ترتیب برترین تا بدترین نمیباشد.برای دیدن برترین خودروی سال به ادامه مطلب بروید)

    1- پژو 206 (اس دی)

    2- پژو روآ

    3- رنو مگان

    4- سیتروئن (سی 5)

    5- سوزوکی گراند ویتارا

    6- پروتون جنتو

    7- هیوندای آوانته

    8- هیوندای سوناتا

    9- هیوندای آزرا

    10-تویوتا کمری

    -11-ب ام و سری 3  نسل پنجم(320i)

    -12ب ام و سری یک -(120i)

    موارد در نظر گرفته شده در انتخاب نهایی عبارتند از :

    1- قابل دسترس بودن برای اقشار مختلف مردم جامعه

    2- ارزش در مقابل قیمت پرداختی

    3- بهره گیری از تکنولوژی روز

    4- خدمات پس از فروش

    5- کیفیت ساخت

    6- توانایی های حرکت در کلاس خود

    7- امکانات و راحتی

    8- طراحی و مدرن بودن

    9-عامه پسند بودن

    10- هزینه های نگهداری

    11- موقعیت در بازار جهانی

    12-افت قیمت و بازار فروش دست دوم



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 12:52 صبح )
    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >