سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن را که نانخور کم است یکى از دو توانگرى‏اش فراهم است . [نهج البلاغه]
بهار 1386 - بهترین شمایید !
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
: جستجو
اوقات شرعی

  • بازدید امروز: 8
  • بازدید دیروز: 15
  • مجموع بازدیدها: 54810
    » درباره من
    بهار 1386 - بهترین شمایید !
    امین

    » پیوندهای روزانه
    عکس دخترای ناز خارجی [642]
    بهترین لینک ها برای ایرانیان [159]
    مدیســــــــــــــــــــــــا [112]
    All In Oneَ [69]
    عطر یاد تو [157]
    [آرشیو(5)]


    » آرشیو مطالب
    آرشیو مطالب
    بهار 1386
    پاییز 1385
    تابستان 1385

    » لوگوی وبلاگ


    » لوگوی لینک دوستان


    » وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
    » طراح قالب
    »»  

    باران سیل آسا / اتوبان بی انتها

    سپیدارانِ بلند /  لُخت کنار ِ راه

    قدم راهی سفید با طاقهای بنفش

    رد می شویم

    موسیقی/ تصویر بهشت می دهد

    درونم چنگ می شود

    ثانیه ها در انتظار زایش

    مبهم / هراس انگیز و بی پایان

    کودکی عجول / در پی اعتبار ِ حقیر شده ی خویش

     

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »»  

    چشمانم را با استخوان پوسیده اعتماد نگه داشته ام

    پاسبان شبهای یلدا برایم دست تکان می دهد

    من با انرژی او از چاله ها می پرم

    تا پرواز را بیازمایم

    نگران فرود بر کویر بی بهارخویشم

     

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »» او  

    درست وقتی که انتظارش رو نداشتم سرزده وارد زندگیم شد حتی نمی تونستم باورش کنم  بال و پر بهم داد تا از دیوار انتهای کوچه بپرم. وارد باغی بزرگ، سرسبز و زیبا شدیم که شش سال مدام در حال چرخش و گردش و تفتیشم. هرروز به دانسته های بیشتری از این باغ می رسم ودرختای پر بار تری می بینم. سرم رو که بلند می کنم نور طلایی خورشید از لای برگای سبز چشمم رو نوازش می ده. خاک نرم باغ پاهام رو در خودش فرو می بره . گهگاه گلبوته های نازک زیبایی دلبری می کنند اما چون استعداد کمی دارند و خودخواهند و از کسی کمک

    نمی خوان از بین می رن. گاهی بوته های خار به دامنم

    می پیچند و در گیرم می کنند، با من قدم می زنند ولی بعد از مدتی خودشون فراموشم می کنند. این باغ انتهایی نداره روز به روز در حال گسترشه و هر روزدرختاش بزرگ و قطورمی شن. بعضی اوقات دوستانی وارد این باغ می شن که دوست دارن درختا رو قطع کنن یا ازریشه در بیارن. اما هر درخت رو که از ریشه در می یارن بعد مدتی جاش یکی سبز می شه و هر درختی که با تبر قطع می کنن کم کم جوونه می زنه و ریشه اش محکم تر می شه. ولی اونهایی که صادقانه وارد می شن تا از بودن در این باغ لذت ببرن زیر سایه سبز درختا خنک می شن از میوه درختا سیر می شن با بوی عطر برگا آروم می شن. حالا یادگرفتم که چه جور از درختا مراقبت کنم تا همیشه سبز بمونن و چه جور اونهایی که با تیشه وتبر می خوان بیان تو راه ندم. خوشحالم که تو این باغ زندگی می کنم احساس خوشبختی می کنم و فکر می کنم ?? سال هم که تو این باغ زندگی کنم هنوز چیزی و جایی هست که ازش لذت ببرم.

     

     

     ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    به بهانه آغاز سال هفتم زندگی با ابوسعید

     

     

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »» نان و بادام و ...  

    نانی که خریده بودی تمام شد

     

    بادامی که آورده بودی شکست

     

    سایه ی بودن تو

     

                        اما هنوز هست

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »» تلفن  

    بالاخره دیشب موفق شدم بعد از ده شب تماس بگیرم خانمی که صاحب خونه است بعد از حال و احوال خیلی گرم و دوست داشتنی مکث کرد و گفت ببینید... باید بهتون چیزی رو بگم!

    گوشهام سرخ و چشمام گرد و قلبم منجمد شد چه خبری قراره بشنوم! نه من توان شنیدن ندارم. آنقدر به خودم پیچیدم که زن متوجه شد:

    نگران نباشید حالشون خوبه. اما ما هفته بسیار سختی رو گذروندیم.

    با خودم فکر کردم روز ژانویه باهاش صحبت کردیم از جشن شبانه می گفت و موزه ها و گالری های هنری و اینکه کلی سوژه داره که نقاشی کنه.

    بغضم گرفته بود سرم رو انداختم پایین دیگه نمی تونستم به چشماش نگاه کنم

    زانوهام تو بغلم بود و سرم بین پاهام و گوشی چسبیده به گوشم، دایره تر شده بودم. نه سرم رو بلند می کردم نه به اطرافم توجه داشتم فقط صدای لرزونش رو از دور می­شنیدم : چه خبره؟ نگــرانم!

    به زور با دست اشاره دادم چیزی نیست صبر کن!

    توانایی گفتن چنین اتفاقی رو نداشتم من در هم پیچیدم چه برسه به او.

    به زور فکرم رو جمع کردم زبانم رو که لَخت شده بود تکون دادم پرسیدم : حالا چطورند؟

    اشک هایی که به زور پشت پلک هام نگه داشته بودم فرو ریخت.

    سعی کردم خودم رو آروم کنم و از زن به خاطر زحمات زیادش سپاسگزاری کردم که آنها بیش از ما اضطراب داشته اند. بعد از 20 سال، دوستی را دعوت کرده اند و او در هفته های آخر چند ماه مهمانی ...

    گوشی رو گذاشتم نگاهش کردم مضطرب بود و نگران از آخر داستان شروع کردم:

    حالش خوبه،کم سویی چشمش رو توی بهترین بیمارستان عمل کرده، به تنهایی حمام رفته و کت وشلوارش رو پوشیده،چشماش دیگه بانداژ نداره... مشکلش جدی بوده، واقعا شانس آورده که اونجا بوده و بهترین پرفسورها عمل کردنش. هر دو تخم چشمش ترک خورده بوده حالا بیناییش رو بعد از مدتی به دست میاره.

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »»  

    لبخند می زنم

    عطرِ سبزِ جنگل، تنفس می کنم

    چشمانِ ستاره می چیندم

    جامِ خالی بر دستم ، دودِ غصه را در حبسم

    به سگِ تازی می خندم

                               ویرانم کرد ، زیباترش می سازم

    خوشحالم

    آسمان را به ریسمان می بافم

    دوستت دارم  ... بارها گفتی

                               نیوشانم

                              مهر  نوشانم

     

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »»  

    دروغ گفته باشم            زبانم

    آنچه نباید، دیده باشم      چشمانم

    خیانت کرده باشم           سرم

                              را

    خواهم بخشید.

     

    سینه ایی سفید

    فکری سرخ

    وجدانی سبز

    می خواهم!

    ...

    به دوردست های نزدیک  می اندیشم: 

                               خاکستری خواهیم شد.

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »»  

    باران بر سقف ماشین می کوبد،

                                      

                                  دانه دانه بر صورتم حسش می کنم

     

    لاستیک ماشین از گودالی پر از باران رد می شود،

                                    

                                  پاهایم را درون آن می شویم

     

    هر چه لب پنجره سیگار دود می کنم ، 

                                   

                                  رها نمی شوم.

     

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( پنج شنبه 86/1/16 :: ساعت 3:8 صبح )
    »» * برای دخترم

    خوابیدن روی ابرها و چیدن ستاره ها خیلی لذت داره
    جنس ابر چیزی شبیه پنبه است ,
    از پنبه خیلی نرم تر و لطیف تر
    یه جوری که حس می کنی نرمی اون توی پوست تنت نفوذ می کنه
    ستاره ها هم یه خورده داغن
    نه اونقدر که دستتو بسوزونه
    داغیش اندازه گرمی دست آدم خوباست
    گرد و کوچیکن
    اندازه پرتقال
    جنسشون فکر می کنم از یخ باشه
    یخ داغ
    نورش سفید متمایل به آبیه
    توی دستات که میگیریشون احساس می کنی یه بچه تازه به دنیا اومده رو میون دستات گرفتی
    از اینا قشنگتر می دونی چیه ؟
    سرسره بازی روی رنگین کمون
    از اون بالا , از روی ابرا که می پری روی رنگین کمون
    باید زود بشینی
    اونوقت همینطور که داری سر می خوری و میای پایین می تونی جیغ بزنی و بخندی
    توی راه نم نم بارون می خوره توی گونه هات
    حالی داره مگه نه ؟
    تازه اون پایین که می رسی و قل می خوری روی نرمی چمن
    میبینی پشت شلوارت , همونجایی که ازاون بالا تااین پایین روی رنگین کمون بوده , رنگی شده
    هفت تا رنگ قشنگ
    رنگایی که جنسشون از نوره
    بعدشم می تونی روی چمنا خیس و بارون خورده غلت بزنی و با پروانه ها قایم باشک بازی کنی
    می تونی خط های نور خورشید رو بگیری و باهشون تاب درست کنی
    سر اون نخا رو ببندی به زلفای درخت کاج که سیخ سیخیه و زبر
    یه سرشم به کاکل باد که همیشه پریشونه
    نسیم خودش تابت میده
    آروم و لوند
    هر بار که میری بالا و پایین می تونی یه تیکه از عشقبازی گنجشکا رو توی لونه کوچیکشون ببینی
    گنجشکایی که همدیگه رو بغل گرفتن و لپای کرکیشونو به هم میمالن
    بعد , وقتی که خسته شدی می تونی بری میون حوض بلور
    پاهاتو بکنی توی آب و بذاری آبششای انگشتای پات نفس بکشن
    آخه می دونی که اونا هرکدومشون قبلا یه ماهی کوچولو بودن
    مگه نمی بینی دوستاشون , دورشون جمع میشون و بوسشون می کنن
    همه اون ماهی های قرمز کوچولو دوستای قدیمی انگشتای پاهاتن
    بعد می تونی انگشتاتو تکون بدی
    اینطوری , بالا پایینی
    بعد با دستات آب بپاشی توی صورت هوا
    خیسش کنی
    هوای خیسو که دوس داری ؟ همونی که بوی نم و خاکو میده رو میگم
    بعد خدا روی لپات گل بنفشه میکاره , گل بنفشه قرمز
    دیده بودی تا حالا
    تو تونسته بودی ستاره های توی آسمونو بچینی ولی هیچکسی نمی تونه ستاره های توی چشمای تو رو بدزده
    این خیلی کیف داره که یه چیزایی داری که فقط فقط مال خودته
    بعد که خیس شدی و گلهای روی گونه هات شکوفه داد از حوض بلور میای بیرون
    تند تند قدم میزنی و دستاتو اینطوری دو طرف تنت تکون میدی و شعر می خونی
    بلبلا صدای ترانه خوندنتو که می شنون ساکت می شن و فقط گوش میدن
    صدات مثل لالایی میشه وقت ترانه خوندن
    مواج و آروم
    حالا می تونی بری روی اون تپه کوچیک که دونه دونه گلای سفید کوچیک تنشو پوشونده و خودتو پخش دلش کنی
    طاقباز روبه آسمون
    انگشتای زمین پشتتو یواشکی و نرم میخارونه
    کیف داره نه ؟
    صدای خنده ریز و یواشکی مورچه ها و کفشدوزکا رو میشنوی که آروم از کنارت رد میشن
    خورشید , پشت پلکاتو می بوسه و گرمشون می کنه
    نسیم کنارت میشینه و با نوک انگشتای کشیدش پلکاتو میبنده
    دوست نداری بخوابی
    آخه هنوز گلای محبوبه شب غنچه های بسته شو باز نکرده
    اما خسته ای
    خوابت میبره
    خدا , با دست خودش روی تنت یه پارچه سبز مخملی میکشه
    توی خواب به پهلو می چرخی و دست و پاهاتو جمع می کنی توی شکمت
    صدای آروم نفسات , دنیا رو خواب میکنه
    آسمون پرده سیاهشو می کشه و ستاره ها رو می پاشه روش
    ستاره ها یواشکی به هم چشمک می زنن و با مهربونی نیگات می کنن
    خدا میدونه توی دنیای خوابت چه قشنگیایی داری که تا حالا واسه کسی نگفتی
    اونا رو وقتی بیدار شدی , خودت برام تعریف کن
    خوش به حالت کوچولوی من
    خوش به حالت دختر گلم .
    شبت به خیر

    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 10:36 صبح )
    »» * پاییزان


    در اتاقو قفل کرد
    پرده پنجره اتاق رو کشید
    نشست روی صندلی
    ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
    تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
    و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
    به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
    دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
    انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد
    مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد
    ....
    روزهای اول گل سرخ بود و چشم ها
    لرزش خفیف لب ها بود و نگاه های پر از ترانه
    شنیدن بود و تپیدن
    عشق بود و رعشه های خفیف و گرم زیر پوستی
    روزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغ ,
    در یک بعد از ظهر سرد زمستان , حسابی , می چسبید
    تعریف مرد , از عشق , دوست داشتنی فرا تز از مرزهای منطق بود و زن ,
    عشق را به ایثار دل , تفسیر می کرد
    مرد , که هیچگاه عاشق نشده بود ,
    از گرمای با او بودن ,
    لذت می برد
    و حس می کرد چیزی در درونش متحول می شود
    و زن , مدام لبخند می زد ,
    و گاهی چشم هایش از هیجان , مرطوب میشد و دستهایش مرتعش از لمس با هم بودن ,
    دستهای مرد را در آغوش میکشید
    روزهای اول , همیشه زیباست
    مثل روز اول خریدن یک کفش چرم براق
    مثل روز اول مدرسه
    مثل روز تولد
    هر تماسی , پر بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگز
    و هر نگاهی , لبریز بود از تمنا و خواستن و نیاز
    زن , مثل بهار شده بود ,
    پراز طراوت و تازگی و تبسم های پنهان همیشگی
    و مرد , شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش , راست قامت و بی پروا
    روی این وسعت سفید , لکه ای هم اگر بود , محو بود و مبهم
    یا اگر خیلی هم بزرگ بود ,
    به چشم هیچکدامشان , نمی آمد
    شعرهای عاشقانه بود و وعده های مخفیانه
    .....
    روزهای خوب , زود می گذرد
    قانون " بودن " همین است
    روزهای خوب , عمرش , مثل عمر پروانه هاست
    کوتاه و زیبا
    و روزهای خوب , کم کم , تمام میشد
    مرد ؛ باز , آهسته , به زیر لب ترانه های غمگین می خواند
    و زن , تبسم های کنج لبش را , گم کرده بود
    تکرار و تکرار و تکرار
    شاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بود
    و شاید هم , با هم بودن ها , بوی کهنگی و نم گرفته بود
    هر چه بود , مثل سرمایی سوزناک و خشک , به زیر پوست عشق , نفوذ کرده بود
    و شاید هم , اصلا , عشقی در کار نبود
    ....
    - من هیچوقت عاشق نمی شم
    هیچوقت ...
    فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی , خودشو از روی ساختمون پرت میکنه ؟
    فکر کردی اگه نباشی تب می کنم ؟
    نه جونم ... اینطوریام نیس , دوستت دارم ولی خل و چل بازی بلد نیستم
    حالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم جواب نمیدی بی معرفت ؟
    فکر کردی با این کارت , عشقتو توی دلم میکاری ؟
    نه به خدا , این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو نمیشنیدی خوابت نمی برد
    عیبی نداره ... میگذره ,
    یه جورایی می سوزم , حتما کیف می کنی نه ؟
    میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت کجا بودو فقط شیطون میدونه ...
    مرد میگفت و از پس دودهای مواج , روزهای گذشته را , جستجو می کرد
    و زن , همه چیز انگار , برایش خوابی بود کوتاه و سنگین :
    - خودت چی ؟
    خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت , هیچکی حق نداره صداش در بیاد
    حالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیا
    خب چی داری برام بگی ؟ فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده ؟
    خسته ام کردی , هیچ حس و حالی تو صدات نیست , انگار دارم با سنگ صحبت می کنم
    حرفامون جمله به جمله اش اونقدر تکراری شده که نگفته همه شو از برم
    نگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا پرت کن پایین
    فقط خواستم بفهمم بودن و نبودم فرقی ام برات داره یا نه ....
    که تو هم خوب جوابمو دادی
    ....
    بوق ممتد
    مثل یک دیوار آجری بلند است
    تا آسمان
    انگار که دیوار, آسمان آبی را دو تا می کند
    بوق ممتد , یعنی رفتن , بدون خداحافظی
    یعنی , چیزی شبیه فحش های بد ....
    ...
    مرد دست در جیب
    با قدی خمیده و چشمانی بی خواب
    قدم زدن را برای فراموش کردن , امتحان می کرد
    و زن , بی پروا , عشقی تازه می خواست
    اندام نحیفش , تحمل بار تنهایی را نداشت
    صدای تازه , گرمتر از صداهای تکراری و واژه های تکراریست
    عشق تازه , آدم را دوباره نو می کند
    انگار آدم برای ادامه زندگی اش , دوپینگ می کند
    عشق تازه , جسارت فراموشی خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیم
    مرد نمی توانست
    مردها گاهی خیلی سخت می شوند
    سخت و بیروح و لایه لایه
    و مردی که واپس زده از عشقی نافرجام باشد ,
    می شکند ,
    ذوب می شود و اینبار به جای شیشه ,
    سنگی می شود سخت تر از خارا
    ....
    آدم دلش تنگ می شود
    دل آدم هم که تنگ شود , نفسش میگیرد
    هوای گذشته ها را می خواهد
    حتی شده به یک نفس عمیق
    یکسال گذشت
    تنهایی همراه مرد بود
    و زن , انگار دوباره , واپس زده عشقی چندین باره بود
    مرد , نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی دلتنگی
    گوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن , نوازش می کند :
    - الو ...
    صدای زن شکسته و خراشیده است
    انگار قبلش سیگار کشیده باشد .. آنطوری
    صدا , در عین غریبه گی اش , دل مرد را می لرزاند
    آن روزها چقدر خوب بود ها ...
    - الو ... بفرمایید
    مرد , دلش می خواهد نفس عمیق بکشد
    دلش می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه , بدمد بیرون
    گاهی می شود در یک آن , همه چیزهای بد را فراموش کرد
    انگار که از همان اول نبوده
    مرد تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمد
    صدای قلدر و خشن :
    - الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....
    قلب مرد انگار که , ایستاد
    گوشی را کوبید روی تلفن
    مردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوس
    و مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شد
    مرد , نحیف و قد خمیده
    در اتاقو قفل کرد
    پرده پنجره اتاق رو کشید
    نشست روی صندلی
    ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
    تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد ,
    با چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
    ....
    زن , نشسته بود لبه تخت
    شکسته و بیروح
    مرد غریبه لباس هایش را پوشید
    بوسه سرد مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد
    - دوستت دارم
    صدای مرد غریبه , شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود
    زن خوب گوش سپرد
    نه ... این صدا هم تازگی نداشت
    این صدا هم تکراری بود
    زن , در جستجوی تازه تر شدن ,
    اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود
    ِ...
    رسم است زیبایی ها را می نویسند و
    بعد ها افسانه می خوانندش
    و نسل به نسل , آدم ها با ولع
    تمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنند
    حقیقت را که بنویسی
    نه کسی می خواند
    نه کسی حفظش می کند
    حقیقت , آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان , به خاکش بسپارند


    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( یکشنبه 86/1/12 :: ساعت 10:36 صبح )
    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >