دوستیِ دنیای پست را از قلبم برکَن که از آنچه نزد توست، باز می دارد و مانع جستجوی وسیله رسیدن به تو می گردد و نزدیک شدن به تو را از یاد می بَرَد. [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ]
امین - بهترین شمایید !
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
: جستجو
اوقات شرعی

  • بازدید امروز: 13
  • بازدید دیروز: 58
  • مجموع بازدیدها: 55864
    » درباره من
    امین - بهترین شمایید !
    امین

    » پیوندهای روزانه
    عکس دخترای ناز خارجی [642]
    بهترین لینک ها برای ایرانیان [159]
    مدیســــــــــــــــــــــــا [112]
    All In Oneَ [69]
    عطر یاد تو [157]
    [آرشیو(5)]


    » آرشیو مطالب
    آرشیو مطالب
    بهار 1386
    پاییز 1385
    تابستان 1385

    » لوگوی وبلاگ


    » لوگوی لینک دوستان


    » وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
    » طراح قالب
    »» یک روز  


    روبروی آینه موهای قهوه ای رنگ اش را شانه می زد و به چند تار موی سفید که به تازگی در شقیقه اش پیدا کرده بود نمی نگریست. با یک حرکت دست موها را که تا پشت گردنش می آمد پیچاند و با گیره ای مشکی بالای سرش محکم کرد .لوازم آرایش را که کنار دستش پراکنده شده بود جمع کرد و داخل کیف کوچک سبز رنگی ریخت . از روی کتاب های پراکنده کف اتاق روی سرامیک با نک پا گذشت و به سمت چوب لباسی رفت . حوله حمام را از تنش در آورد و به آن آویخت شلوار جین و بلوز آستین کوتاهی برداشت و از فاصله چند قدمی روی تخت انداخت و به طرف آیینه برگشت .برهنه بود . دستهایش را مقابل آیینه از دو طرف گشود و جمع کرد و خودش را در بغل گرفت . چشم هایش را بست و گشود . به سمت قفسه لباس رفت . آنرا بیرون کشید چند تکه لباس دیگر برداشت و شروع به پوشیدن کرد . تختخواب را مرتب کرد . گوشی تلفن همراهش را برداشت و داخل کیف دستی اش را نگاه کرد .کلید خانه و سوییچ را برداشته بود .مابقی هم خیلی مهم نیست. کتاب ها را هم شب جمع می کنم و در آیینه به خود نگاه کرد و به تصویر آنسوی لبخند زد .
    ناگهان چیزی را به خاطر آورد .انگار خوابی دیده بود .چه خوابی ؟ در برابر آیینه پرسید چه خوابی دیده بودم ؟ یادم نمی آید فقط...انگار در جستجو بودم .در جستجوی چه ؟کسی یا چیزی. ابرو هایش را در هم کشید . مهم بود و یک حس عجیب ...به تصویر خودش در آینه خیره ماند و بعد سرش را از راست به چپ تکان داد . دیر می شود . به آشپزخانه رفت لیوانی شیر ریخت . به ساعت نگاه کرد . دیر شد. امیدوارم ترافیک امروز روان باشد. با این ترتیب حتما بدنبال جای پارک بودم!لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست و به سرعت محو شد. نه مهم تر از اینها بود . لیوان را شست . دستهایش را با حوله ای که در آشپزخانه آویزان بود خشک کرد و به سمت در رفت . مسواک نزدم . برگشت . دندانهایش را شست و رفت .
    رانندگی می کرد اما ذهنش را آزاد گذاشته بود شاید رویای دیشب را پیدا کند . گاه کلمه هایی بر زبانش می آمد و در میان صدای ترانه ای که از ضبط ماشین پخش می شد ، گم می شد. پشت اولین چراغ قرمز تصاویر برایش جان گرفت.جایی بود ، من بودم که می گشتم .اما کجا؟ نمی دانم ! جای آشنایی نبود ! مثل یک ساختمان بزرگ بود و پر از اتاق ... اتاق به اتاق می گشتم و درها ...درهای زیادی که باز می کردم و پشت سرم می بستم در هایی که به اتاق مجاور باز می شد چقدر در بود و آدم ! آدم هایی که سر راهم بودند نشسته یا ایستاده ... و من باید از آنها عبور می کردم حتی بعضی هاشان را می شناختم اما انگار که نمی شناختم ...در ها چقدر زیاد بود ، درهایی که باید باز می شد و بسته می شد . و فکر می کردی پشت هر دری آنچه در جستجویش هستی یافت می شود .آنرا به این امید می گشودی اما نبود.و با شتاب می بستی و به سمت در دیگری می رفتی .در جستجوی چیزی بودم .
    ترافیک روان شده بود. آرنج دست چپ اش را لبه پنجره گذاشت و آنرا تکیه گاه سرش کرد و با دست راست فرمان ماشین را گرفت . نگاهش میان مسیر روبرو و آیینه وسط می گذشت . با فاصله ای معین از ماشین جلویی می راند . چقدر خوبه اگر ترافیک همیشه اینطوری باشه ...ناگهان ماشینی از سمت راست ماشین او سبقت گرفت . اصلا ندیده بودش . از کجا آمد ؟ پایش را روی پدال گاز برداشت تا از سرعت ماشین بکاهد . اما قبل از آنکه پایش به پدال ترمز برسد. درست نفهمید چه اتفاقی افتاد .شاید ضربه ای بود به جلوی ماشین . حتی نتوانست پایش را روی پدال ترمز جفت کند . چشم هایش را بست و خودش را درون صندلی فرو برد و وحشتزده ضربه های ناشی از برخورد ماشین به بلوک بتونی وسط اتوبان و معلق های پیاپی را پذیرا شد.
    تصادف تا چند ساعت عبور مرور را مختل کرده بود. اما برای او درهای زیادی بود که باید باز می کرد و می بست و اتاق هایی که می گشت .ساختمان بزرگی بود . پر از اتاق هایی که به هم راه داشتند و هر اتاق برای ورود و یا خروج درهای زیادی داشت . و آدم هایی که سرگردان می گشتند یا از جستجو دست کشیده بودند .


    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/11 :: ساعت 3:19 صبح )
    »» شعر من

    زمانش رسید

    آرامش

    ابدیست

    دستهایم در آغوش خواهند کشید

    نهال های لرزان و هراسانی  بودند

    زیبا خواهند شد

    و  خواهند دید ...

    زمانش رسید

    پیش از این  مشت هایم را از بذر گلهای وحشی  پر می کنم

    می دانم ...می دانم مادر زمین مرا تنگ در آغوش خواهد فشرد

    آنچنان که  تنهایی از پیکر ام رخت بربندد

    و  در اعماق گم شود

    دستهایم خواهند رویید

    و سر انگشتانم از دهان غنچه با تو سخن خواهند گفت

    اندکی

    تا پایان فصل زایش

    زیبا خواهند بود

    و تکرار خواهند شد

    و دوباره خواهند رویید

    زمانش رسید

    پیش از این

    تمام تنهایی ام را در آغوش باد مویه کردم

    باد دیوانه...

    باد  سرگردان

    پیچید

    تا برهوت

    تا دریا

    تا  کوه

    تا بیکرانه

    آواره شد

    زمان چه  بران فرود می آید

    دیگر گذشته بود

    که من

    رویاهایم را  از ته چیدم

    که هرز می رفتند

    و گیسوانم را

     که در حسرت نوازش دستهای تو بودند

    جز سیاهی رنگ دیگری نبود

    شب ها در ساعت معلوم

    زباله ها را

    می روبند

    و ستاره های سرگردان

    روزی در کشش یک جاذبه

    نابود می شوند

     

    زمانش رسید

    آرامش ابدی است

    و من دوباره خواهم رویید

    وسرانگشتانم

    از دهان غنچه  با تو سخن خواهند گفت

    در فصل رویش

    غنچه ها را ببوس

    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/11 :: ساعت 3:19 صبح )
    »» در

     

     

      پشتم به در بود .نگاهم روی کتابی که روی زانو هایم باز کرده بودم ، خیره مانده بود.   صدای کوبیده شدن در،   می پیچید  و ... و باز هم . انگار دستی آن در را که کوبیده شده بود ،  باز می کرد  ، نگه می داشت و باز به هم می کوبید. باز می کرد ، نگه می داشت  و باز ... . کتاب را بستم .در با صدایی که  می پیچید  ، به هم کوبیده می شد .  بلند شدم . دمپایی هایم را درست نپوشیده بودم. نزدیک بود ... تعادل ام را حفظ کردم و با چند گام خود را به در رساندم . تا آن دست  که در را به هم می کوبید  ، نگهدارم .   در بسته بود .  دستگیره را چرخاندم و در را به سمت خودم کشیدم .  کسی نبود . به جلو خم شدم و سرم را بیرون آوردم . راه پله تا پاگرد بالایی را  نگاه کردم . از در فاصله گرفتم .دستم را لب نرده گذاشتم و به پایین ... صدای پا می آمد که  پله ها را پایین می رفت . تند و بدون لحظه ای مکث  . با یک ریتم  که چند لحظه متفاوت می شد و  باز ... هنوز  نرسیده  است . دستم ،  روی نرده راه پله است و کمی به جلو خم می شوم  اما کسی را نمی بینم . پایی را پایین می گذارم  و روی زمین نیامده پای دیگر  ...  پله ها را پایین می دوم  .  تعادلم  را  در پاگرد ها با کمک دستی که به نرده است ،  حفظ می کنم . ریتم گام ها  تغییر می کند ، پاگرد را می پیچم و باز ... صدای پاهایی که از پله ها  پایین می روند  .  به او خواهم رسید .  در خروجی را باز می کنم . نور، چشم ام را می زند . پشت به نور می ایستم .  کسی نیست  . چشمهایم دیگر عادت کرده اند . سرم و نگاهم در یک مسیر دایره وار می گردند . چشم هایم را تنگ می کنم ،  پشت آن ردیف بلند شمشاد یا تنه آن درخت قطور یا ماشینی که در سایه پارک کرده ... ؟ و تا آن طرف که کوچه به  خیابان اصلی می رسد را نگاه می کنم . وقتی که به پیاده رو  آمدم  و نور چشم ام را زد ،  سایه  کسی را که می رفت ، لحظه ای ندیدم ؟... و به آن سمت می دوم . کمی جلو تر، از جوی می پرم و به سمت خیابان می دوم .کوچه خلوت است و کسی نیست .  به خیابان نرسیده ام . یک ماشین می رود و یکی دیگر ،  درون این یکی نشسته بود ؟  به کنار خیابان  می رسم . می ایستم . نفس ام به شماره افتاده.  کنارم دکه روزنامه فروشی است .فروشنده اش را می شناسم . سیگار ، روزنامه و مجله هایم را  از  او می خرم  .  دکه را دور می زنم  ...سلام ...سلام ... تو  کسی رو ندیدی ؟ همین چند لحظه پیش از آن طرف آمده باشه ؟و با انگشت نشان می دهم . کسی رو ندیدی؟ ...نگاهش را از دستم می گیرد و به صورتم می دوزد . نه  !  ندیدم . اه ...خودم را عقب می کشم  . دستم را داخل  موهایم فرو می کنم ...  از کدام طرف... ؟ صدایم می زند ...  چیزی شده ؟ ... نه !   نگاهی به سرتاپای من می کند . سرم را پایین می اندازم . انگشتان  پایم در دمپایی رو فرشی و ... . صدای  کفش های زنی را می شنوم  . می ایستد و با فروشنده صحبت می کند . نگاهش می کنم . او نیست ! از کنارم می گذرد نگاهی به من می اندازد و سرش را بر می گرداند.  بر می گردم . از پیاده رو می روم . داخل ماشین هایی که رفتند را درست ندیدم.  فروشنده  کسی را ندیده است یا حواس اش نبوده ؟ ماشینی  با سرعت داخل کوچه می پیچد . صدای خنده و موزیک...چند جوان ... سرعت ماشین را کم می کنند . آن که عقب نشسته سرش را بیرون می آورد و چیزی می گوید . صدای خنده  و کنده شدن چرخ ها از روی آسفالت   .  باید به  سمت دیگر می رفتم . آن سمت چند بچه با یک   توپ  پلاستیکی مشغول بازی هستند . او را دیده اند ؟ نه ! ... وقتی  آمدم آنها نبودند  . باید  برگردم و در خانه ...در...کلید ؟... گام هایم را تند می کنم   .اگر در ورودی بسته شده باشد می توانم زنگ  یکی از همسایه ها را بزنم تا آن را برایم باز کند ، اما اگر  در آپارتمان بسته شده باشد؟ به در ورودی می رسم . باز  است .  داخل می شوم و در را می بندم .   بالا می روم . کلید را برنداشتم اگر در  پشت سرم بسته شده باشد...

     

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/11 :: ساعت 3:19 صبح )
    »» کوچه بن بست

     

    همیشه دو قدم مانده به ماشین سویچ را از جیب ام بیرون می آورم .  می نشینم  و قفل مرکزی را می زنم . به خصوص  که ماشین را در پارکینگ های عمومی گذاشته باشم. اما اینجا کوچه بن بستی است که همیشه جای پارک  دارد . آخر  کوچه جای پارک پیدا می کنم . ناهار آمده ایم رستورانی که به خاطر سالادهایش اسمش را رستوران سالادی گذاشته ایم.

     

    پالتو ت رو نمی پوشی؟ پالتو قهوه ای  روی صندلی عقب است....نه، هوا خوبه! نگاهی به کوچه می اندازم  ، خلوت است. پس بزارمش صندوق عقب ؟ ...مکث کرد ...نه خب ،با خودم می آرمش...آره اینطوری بهتره  به خاطر یه پالتو ناقابل می زنند شیشه ماشین رو می شکنند ! و می خندیم...

     

     ناهار می خوریم و حرف می زنیم ...نمی دانم به کدامش بیشتر احتیاج دارم.  اینجا رو به خاطر سالاد ش دوست دارم نه ...  و بشقابش را جابجا می کند . به اطراف نگاه می کنم اغلب میز ها را زوج های دختر و پسر گرفته اند ... من ام ...و  فضای دنج و آرامش ...

     

    باد سردی می وزد . خوب شد پالتو  را برداشتم ...آره ، دیدی گفتم ...سرک می کشم . اه چسبوندن به ماشین ما ، حالا باید با هزار تا فرمون در آرمش !  نگاهش می کنم ، می خندد... آرام ...

     

    پشت سرمان است .ساکت می شوم . کنار می کشم . با کاپشن چرم مشکی و کیف دستی ... می گذرد. ماشین اش اینجاست یا خانه اش؟سویچ را بیرون می آورم. می نشینم . دست دراز می کنم که قفل  را بزنم . در  عقب را باز کرده ، پالتو اش را در آورده تا روی صندلی بگذارد.دستم را عقب می کشم. نگاهش می کنم .سرش را داخل می آورد که پالتو را بخواباند ، ببین این یه چیزی اش می شه ها ...زیر چشمی نگاهش می کنم یک ماشین جلوتر ، دستش درون جیب شلوار است . سویچ ...؟  بر می گردد  . سر را بر می گردانم ... زود بیا بشین ...و به صندلی جلو اشاره می کنم . همان عقب می نشیند . قفل  را می زنم . کنار شیشه می ایستد و چیز هایی می گوید .شیشه ها بالاست. متوجه نمی شوم . قفل فرمان را باز نکرده ام.  سرم را به عقب بر می گردانم  ،این دیگه چی می گه؟ ...دستهایم روی قفل فرمان است . سرش را به طرف شیشه خم می کند. نگاهش می کنم ...  عزیزم ساعت چنده ؟  رنگ پریده و درهم است... سرم را پایین می اندازم... ایستاده ... زیر چشمی  نگاه می کنم... دستش... در جیب شلوارش، زیر کاپشن چرم مشکی  مدام حرکت می کند ...قفل فرمان را باز می کنم ، در این کوچه بن بست ...

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/11 :: ساعت 3:19 صبح )
    »» گم شده ای کوچولو ؟

     

     

    پیاده رو شلوغ است . با آدمهایی که از روبرو می آیند یا از پشت سر ...قرار کاری مهمی دارم  . اگر  پیاده رو  شلوغ  نبود و دائم مجبور نبودم راهم را از میان آدم ها باز کنم ، به موقع می رسیدم . ذهنم را روی اینکار متمرکز کرده ام   و اینکه  آیا به موقع خواهم رسید ؟ ساعت مچی ام را نگاه می کنم سرم  را که  بلند می کنم ،  در فاصله چند قدمی دختر کوچولویی را می بینم که ، ایستاده !

     آدم هایی که از روبرو می آیند و آدم هایی که از پشت سر ، با یک گام به چپ یا راست از او عبور می کنند و به سرعت می روند . دختر کوچولو ایستاده ! سرش را پایین انداخته و موهای صاف و تیره  اش توی صورتش ریخته ...به مقابلش می رسم ،  ممکن است گم شده باشد! یعنی در این ازدحام جمعیت مادرش را گم کرده ؟ ...من که دیرم شده و گرنه ...با یک گام به چپ یا راست ،  نمی دانم ، رد اش می کنم ... دستهایش را که کنار بدنش مشت شده ... می بینم .کوچک است . حتما به زودی زنی که  احتمالا مادر هم هست،  می ایستد و از او  می پرسد : گم شده ای کوچولو ؟  و او را بدست پلیس یا خانواده اش ، خواهد سپرد . من که ... باید کمی تند تر بروم  ، آن چهارراه را که رد کنم ،  خواهم رسید .  خیلی هم دیر نشد.وارد می شوم  منشی می گوید  مهمان ها منتظر هستند ... به  نزدشان  می روم و با عذرخواهی شروع می کنم . می دانید که چقدر خیابان ها شلوغ است  و ترافیک پیاده رو ها که دست کمی از آن ندارد و ادامه می دهیم ...در این میان گاه من فکر می کنم در پیاده روی به آن شلوغی  ، دختر کوچولویی به تنهایی ایستاده و سرم را  تکان می دهم ...جلسه تمام می شود . تنها می شوم .به نظرم  موفقیت امیز بود ،  اما یادم نمی آید ، آیا دختر کوچولو زیر کاپشن قرمزی که پوشیده بود لباس  آبی تن اش بود ؟یا... شلوارش که آبی بود ولی صورتش را ندیدم ...آخر سرش را پایین انداخته بود با موهایی که صاف ریخته بود توی صورتش . ایستاده بود  در پیاده روی به آن شلوغی ، که در آن ،  آدم هایی که از روبرو می آمدند یا پشت سر با یک گام به چپ یا راست ، از او می گذشتند ...می ایستم ...روبرویش زانو می زنم ... در جستجوی نگاهش ، سرم را پایین می آورم  و  کمی هم دست هایم  را در جستجوی ... و   می پرسم : گمشده ای کوچولو؟



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/11 :: ساعت 3:19 صبح )
    »» خاطرت جمع  

    جز ستارگان دیده
    و یک قلب پر تلاطم
    که عمق مهربانی اش برای تو
    از اوج ستاره هم می گذشت
    هیچ در بساط نداشتم...

    اما تو ستاره چیدی و
    به سر انگشت انکار
    قلب دریا را شکافتی...

    دیدگان تهی را به تو می دوزم
    خاطرت جمع شد!
    حالا کویر قلبم بی ستاره است ...



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/11 :: ساعت 3:19 صبح )
    »» آه ...  

    وقتی که خیال شیرین یادتو
    با حقیقت تلخ فاصله های بی پایان
    فاصله های همیشگی
    در هم می آمیزد
    آرزوی با تو بودن
    مانند آهی
    تمامی انبساط سینه ام را
    انباشته می سازد



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/11 :: ساعت 3:19 صبح )
    »» منو ببخش

     

    اگه تو رو دوست دارم خیلی زیاد منو ببخش

                           

    اگه تویی اون که فقط دلم می خواد منو ببخش

                          

    منو ببخش اگه شبها ستاره هارو می شمارم

                       

    منو ببخش اگه بهت خیلی می گم دوست دارم

                        

    منو ببخش اگه واست سبد سبد گل می چینم

                        

    منو ببخش اگه شبها فقط تو رو خواب می بینم

           

    منو ببخش اگه واسه چشمای تو خیلی کمم

          

    تو یه فرشته ای و من اگه فقط یه آدمم

                        

    منو ببخش اگه برات می میرم و زنده می شم

                     

    اگه با دیونه گیام پیش تو شرمنده می شم

                      

    منو ببخش اگه همش می سپارمت دست خدا

                       

    اگه پیش غریبه ها به جای تو می گم شما

                               

    منو ببخش من نمی خوام تو رو به ماه نشون بدم

                         

    نشونیتو نه به شب و نه دست آسمون بدم

                                          

    منو ببخش اگه می خوام تو رو فقط مال خودم

                       

    ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم

    اگه تو رو دوست دارم....



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( جمعه 86/1/10 :: ساعت 4:46 عصر )
    »» تقدیم به عزیزترینم (( غزاله ))  

    تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم

                                                                         شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

    تو چیستی که من از موج هر تبسم تو

                                                                         بسان قایق سرگشته روی گردابم

    تو در کدام سحر؟بر کدام اسب سپید؟

                                                                         تو را کدام خدا؟تو از کدام جهان؟

    تو از کدام کرانه؟تو از کدام سحر؟

                                                                         تو در کدام چمن؟همراه کدام نسیم؟

    تو از کدام سبو؟من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه

                                                                         چه کرد با دل من آن نگاه شیرین؟آه

    مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه

                                                                         کدام نشاه دویده ست از تو در تن من

    که ذره های وجودم تو را که می بینند

                                                                         به رقص می آیند سرود می خوانند

    چه آرزوی میلی ست زیستن با تو؟

                                                                         مرا همین بگذار یک سخن با تو

    به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر

                                                                         به من بگو برو در دهان شیر بمیر

    بگو برو جکر کوه قاف را بشکاف

                                                                         ستاره ها را از آسمان بیار به زیر

    تو را به هرچه تو گویی به دوستی سوگند

                                                                         هر آنچه خواهی از من بخواه صبر مخواه

    که صبر راه درازی ست به مرگ پیوسته

                                                                         آرزوی بلندی و دست من کوتاه

    تو دور دست امیدی وپای من خسته ست

                                                                         همه وجود تو مهر است و جان من محروم

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( جمعه 86/1/10 :: ساعت 4:46 عصر )
    »» تنها



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( جمعه 86/1/10 :: ساعت 4:46 عصر )
    <   <<   11   12   13   14   15   >>   >