پشتم به در بود .نگاهم روی کتابی که روی زانو هایم باز کرده بودم ، خیره مانده بود. صدای کوبیده شدن در، می پیچید و ... و باز هم . انگار دستی آن در را که کوبیده شده بود ، باز می کرد ، نگه می داشت و باز به هم می کوبید. باز می کرد ، نگه می داشت و باز ... . کتاب را بستم .در با صدایی که می پیچید ، به هم کوبیده می شد . بلند شدم . دمپایی هایم را درست نپوشیده بودم. نزدیک بود ... تعادل ام را حفظ کردم و با چند گام خود را به در رساندم . تا آن دست که در را به هم می کوبید ، نگهدارم . در بسته بود . دستگیره را چرخاندم و در را به سمت خودم کشیدم . کسی نبود . به جلو خم شدم و سرم را بیرون آوردم . راه پله تا پاگرد بالایی را نگاه کردم . از در فاصله گرفتم .دستم را لب نرده گذاشتم و به پایین ... صدای پا می آمد که پله ها را پایین می رفت . تند و بدون لحظه ای مکث . با یک ریتم که چند لحظه متفاوت می شد و باز ... هنوز نرسیده است . دستم ، روی نرده راه پله است و کمی به جلو خم می شوم اما کسی را نمی بینم . پایی را پایین می گذارم و روی زمین نیامده پای دیگر ... پله ها را پایین می دوم . تعادلم را در پاگرد ها با کمک دستی که به نرده است ، حفظ می کنم . ریتم گام ها تغییر می کند ، پاگرد را می پیچم و باز ... صدای پاهایی که از پله ها پایین می روند . به او خواهم رسید . در خروجی را باز می کنم . نور، چشم ام را می زند . پشت به نور می ایستم . کسی نیست . چشمهایم دیگر عادت کرده اند . سرم و نگاهم در یک مسیر دایره وار می گردند . چشم هایم را تنگ می کنم ، پشت آن ردیف بلند شمشاد یا تنه آن درخت قطور یا ماشینی که در سایه پارک کرده ... ؟ و تا آن طرف که کوچه به خیابان اصلی می رسد را نگاه می کنم . وقتی که به پیاده رو آمدم و نور چشم ام را زد ، سایه کسی را که می رفت ، لحظه ای ندیدم ؟... و به آن سمت می دوم . کمی جلو تر، از جوی می پرم و به سمت خیابان می دوم .کوچه خلوت است و کسی نیست . به خیابان نرسیده ام . یک ماشین می رود و یکی دیگر ، درون این یکی نشسته بود ؟ به کنار خیابان می رسم . می ایستم . نفس ام به شماره افتاده. کنارم دکه روزنامه فروشی است .فروشنده اش را می شناسم . سیگار ، روزنامه و مجله هایم را از او می خرم . دکه را دور می زنم ...سلام ...سلام ... تو کسی رو ندیدی ؟ همین چند لحظه پیش از آن طرف آمده باشه ؟و با انگشت نشان می دهم . کسی رو ندیدی؟ ...نگاهش را از دستم می گیرد و به صورتم می دوزد . نه ! ندیدم . اه ...خودم را عقب می کشم . دستم را داخل موهایم فرو می کنم ... از کدام طرف... ؟ صدایم می زند ... چیزی شده ؟ ... نه ! نگاهی به سرتاپای من می کند . سرم را پایین می اندازم . انگشتان پایم در دمپایی رو فرشی و ... . صدای کفش های زنی را می شنوم . می ایستد و با فروشنده صحبت می کند . نگاهش می کنم . او نیست ! از کنارم می گذرد نگاهی به من می اندازد و سرش را بر می گرداند. بر می گردم . از پیاده رو می روم . داخل ماشین هایی که رفتند را درست ندیدم. فروشنده کسی را ندیده است یا حواس اش نبوده ؟ ماشینی با سرعت داخل کوچه می پیچد . صدای خنده و موزیک...چند جوان ... سرعت ماشین را کم می کنند . آن که عقب نشسته سرش را بیرون می آورد و چیزی می گوید . صدای خنده و کنده شدن چرخ ها از روی آسفالت . باید به سمت دیگر می رفتم . آن سمت چند بچه با یک توپ پلاستیکی مشغول بازی هستند . او را دیده اند ؟ نه ! ... وقتی آمدم آنها نبودند . باید برگردم و در خانه ...در...کلید ؟... گام هایم را تند می کنم .اگر در ورودی بسته شده باشد می توانم زنگ یکی از همسایه ها را بزنم تا آن را برایم باز کند ، اما اگر در آپارتمان بسته شده باشد؟ به در ورودی می رسم . باز است . داخل می شوم و در را می بندم . بالا می روم . کلید را برنداشتم اگر در پشت سرم بسته شده باشد...