هرکس به پیشباز آرای گوناگون برود، لغزشگاهها را بشناسد . [امام علی علیه السلام]
در - بهترین شمایید !
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
: جستجو
اوقات شرعی

  • بازدید امروز: 5
  • بازدید دیروز: 58
  • مجموع بازدیدها: 55856
    » درباره من
    در - بهترین شمایید !
    امین

    » پیوندهای روزانه
    عکس دخترای ناز خارجی [642]
    بهترین لینک ها برای ایرانیان [159]
    مدیســــــــــــــــــــــــا [112]
    All In Oneَ [69]
    عطر یاد تو [157]
    [آرشیو(5)]


    » آرشیو مطالب
    آرشیو مطالب
    بهار 1386
    پاییز 1385
    تابستان 1385

    » لوگوی وبلاگ


    » لوگوی لینک دوستان


    » وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
    » طراح قالب
    »» در

     

     

      پشتم به در بود .نگاهم روی کتابی که روی زانو هایم باز کرده بودم ، خیره مانده بود.   صدای کوبیده شدن در،   می پیچید  و ... و باز هم . انگار دستی آن در را که کوبیده شده بود ،  باز می کرد  ، نگه می داشت و باز به هم می کوبید. باز می کرد ، نگه می داشت  و باز ... . کتاب را بستم .در با صدایی که  می پیچید  ، به هم کوبیده می شد .  بلند شدم . دمپایی هایم را درست نپوشیده بودم. نزدیک بود ... تعادل ام را حفظ کردم و با چند گام خود را به در رساندم . تا آن دست  که در را به هم می کوبید  ، نگهدارم .   در بسته بود .  دستگیره را چرخاندم و در را به سمت خودم کشیدم .  کسی نبود . به جلو خم شدم و سرم را بیرون آوردم . راه پله تا پاگرد بالایی را  نگاه کردم . از در فاصله گرفتم .دستم را لب نرده گذاشتم و به پایین ... صدای پا می آمد که  پله ها را پایین می رفت . تند و بدون لحظه ای مکث  . با یک ریتم  که چند لحظه متفاوت می شد و  باز ... هنوز  نرسیده  است . دستم ،  روی نرده راه پله است و کمی به جلو خم می شوم  اما کسی را نمی بینم . پایی را پایین می گذارم  و روی زمین نیامده پای دیگر  ...  پله ها را پایین می دوم  .  تعادلم  را  در پاگرد ها با کمک دستی که به نرده است ،  حفظ می کنم . ریتم گام ها  تغییر می کند ، پاگرد را می پیچم و باز ... صدای پاهایی که از پله ها  پایین می روند  .  به او خواهم رسید .  در خروجی را باز می کنم . نور، چشم ام را می زند . پشت به نور می ایستم .  کسی نیست  . چشمهایم دیگر عادت کرده اند . سرم و نگاهم در یک مسیر دایره وار می گردند . چشم هایم را تنگ می کنم ،  پشت آن ردیف بلند شمشاد یا تنه آن درخت قطور یا ماشینی که در سایه پارک کرده ... ؟ و تا آن طرف که کوچه به  خیابان اصلی می رسد را نگاه می کنم . وقتی که به پیاده رو  آمدم  و نور چشم ام را زد ،  سایه  کسی را که می رفت ، لحظه ای ندیدم ؟... و به آن سمت می دوم . کمی جلو تر، از جوی می پرم و به سمت خیابان می دوم .کوچه خلوت است و کسی نیست .  به خیابان نرسیده ام . یک ماشین می رود و یکی دیگر ،  درون این یکی نشسته بود ؟  به کنار خیابان  می رسم . می ایستم . نفس ام به شماره افتاده.  کنارم دکه روزنامه فروشی است .فروشنده اش را می شناسم . سیگار ، روزنامه و مجله هایم را  از  او می خرم  .  دکه را دور می زنم  ...سلام ...سلام ... تو  کسی رو ندیدی ؟ همین چند لحظه پیش از آن طرف آمده باشه ؟و با انگشت نشان می دهم . کسی رو ندیدی؟ ...نگاهش را از دستم می گیرد و به صورتم می دوزد . نه  !  ندیدم . اه ...خودم را عقب می کشم  . دستم را داخل  موهایم فرو می کنم ...  از کدام طرف... ؟ صدایم می زند ...  چیزی شده ؟ ... نه !   نگاهی به سرتاپای من می کند . سرم را پایین می اندازم . انگشتان  پایم در دمپایی رو فرشی و ... . صدای  کفش های زنی را می شنوم  . می ایستد و با فروشنده صحبت می کند . نگاهش می کنم . او نیست ! از کنارم می گذرد نگاهی به من می اندازد و سرش را بر می گرداند.  بر می گردم . از پیاده رو می روم . داخل ماشین هایی که رفتند را درست ندیدم.  فروشنده  کسی را ندیده است یا حواس اش نبوده ؟ ماشینی  با سرعت داخل کوچه می پیچد . صدای خنده و موزیک...چند جوان ... سرعت ماشین را کم می کنند . آن که عقب نشسته سرش را بیرون می آورد و چیزی می گوید . صدای خنده  و کنده شدن چرخ ها از روی آسفالت   .  باید به  سمت دیگر می رفتم . آن سمت چند بچه با یک   توپ  پلاستیکی مشغول بازی هستند . او را دیده اند ؟ نه ! ... وقتی  آمدم آنها نبودند  . باید  برگردم و در خانه ...در...کلید ؟... گام هایم را تند می کنم   .اگر در ورودی بسته شده باشد می توانم زنگ  یکی از همسایه ها را بزنم تا آن را برایم باز کند ، اما اگر  در آپارتمان بسته شده باشد؟ به در ورودی می رسم . باز  است .  داخل می شوم و در را می بندم .   بالا می روم . کلید را برنداشتم اگر در  پشت سرم بسته شده باشد...

     

     



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » امین ( شنبه 86/1/11 :: ساعت 3:19 صبح )