درست وقتی که انتظارش رو نداشتم سرزده وارد زندگیم شد حتی نمی تونستم باورش کنم بال و پر بهم داد تا از دیوار انتهای کوچه بپرم. وارد باغی بزرگ، سرسبز و زیبا شدیم که شش سال مدام در حال چرخش و گردش و تفتیشم. هرروز به دانسته های بیشتری از این باغ می رسم ودرختای پر بار تری می بینم. سرم رو که بلند می کنم نور طلایی خورشید از لای برگای سبز چشمم رو نوازش می ده. خاک نرم باغ پاهام رو در خودش فرو می بره . گهگاه گلبوته های نازک زیبایی دلبری می کنند اما چون استعداد کمی دارند و خودخواهند و از کسی کمک
نمی خوان از بین می رن. گاهی بوته های خار به دامنم
می پیچند و در گیرم می کنند، با من قدم می زنند ولی بعد از مدتی خودشون فراموشم می کنند. این باغ انتهایی نداره روز به روز در حال گسترشه و هر روزدرختاش بزرگ و قطورمی شن. بعضی اوقات دوستانی وارد این باغ می شن که دوست دارن درختا رو قطع کنن یا ازریشه در بیارن. اما هر درخت رو که از ریشه در می یارن بعد مدتی جاش یکی سبز می شه و هر درختی که با تبر قطع می کنن کم کم جوونه می زنه و ریشه اش محکم تر می شه. ولی اونهایی که صادقانه وارد می شن تا از بودن در این باغ لذت ببرن زیر سایه سبز درختا خنک می شن از میوه درختا سیر می شن با بوی عطر برگا آروم می شن. حالا یادگرفتم که چه جور از درختا مراقبت کنم تا همیشه سبز بمونن و چه جور اونهایی که با تیشه وتبر می خوان بیان تو راه ندم. خوشحالم که تو این باغ زندگی می کنم احساس خوشبختی می کنم و فکر می کنم ?? سال هم که تو این باغ زندگی کنم هنوز چیزی و جایی هست که ازش لذت ببرم.
به بهانه آغاز سال هفتم زندگی با ابوسعید