بالاخره دیشب موفق شدم بعد از ده شب تماس بگیرم خانمی که صاحب خونه است بعد از حال و احوال خیلی گرم و دوست داشتنی مکث کرد و گفت ببینید... باید بهتون چیزی رو بگم!
گوشهام سرخ و چشمام گرد و قلبم منجمد شد چه خبری قراره بشنوم! نه من توان شنیدن ندارم. آنقدر به خودم پیچیدم که زن متوجه شد:
نگران نباشید حالشون خوبه. اما ما هفته بسیار سختی رو گذروندیم.
با خودم فکر کردم روز ژانویه باهاش صحبت کردیم از جشن شبانه می گفت و موزه ها و گالری های هنری و اینکه کلی سوژه داره که نقاشی کنه.
بغضم گرفته بود سرم رو انداختم پایین دیگه نمی تونستم به چشماش نگاه کنم
زانوهام تو بغلم بود و سرم بین پاهام و گوشی چسبیده به گوشم، دایره تر شده بودم. نه سرم رو بلند می کردم نه به اطرافم توجه داشتم فقط صدای لرزونش رو از دور میشنیدم : چه خبره؟ نگــرانم!
به زور با دست اشاره دادم چیزی نیست صبر کن!
توانایی گفتن چنین اتفاقی رو نداشتم من در هم پیچیدم چه برسه به او.
به زور فکرم رو جمع کردم زبانم رو که لَخت شده بود تکون دادم پرسیدم : حالا چطورند؟
اشک هایی که به زور پشت پلک هام نگه داشته بودم فرو ریخت.
سعی کردم خودم رو آروم کنم و از زن به خاطر زحمات زیادش سپاسگزاری کردم که آنها بیش از ما اضطراب داشته اند. بعد از 20 سال، دوستی را دعوت کرده اند و او در هفته های آخر چند ماه مهمانی ...
گوشی رو گذاشتم نگاهش کردم مضطرب بود و نگران از آخر داستان شروع کردم:
حالش خوبه،کم سویی چشمش رو توی بهترین بیمارستان عمل کرده، به تنهایی حمام رفته و کت وشلوارش رو پوشیده،چشماش دیگه بانداژ نداره... مشکلش جدی بوده، واقعا شانس آورده که اونجا بوده و بهترین پرفسورها عمل کردنش. هر دو تخم چشمش ترک خورده بوده حالا بیناییش رو بعد از مدتی به دست میاره.