دست هایم یخ می کنند ،
چیزی در درونم می جوشد .
دستهایم یخ می کنند ، دندانهایم کند است؟...که باشند
همین که می توانم با آنها بدرم کافی است
درنده شده ام ...
و چنگ هم چیز خوبی است
و ناخن هایی برای درانیدن ،
می درم .
پوست اش ،
کاغذی است ، سفید و صاف و زیبا
و جاهایی هم چرکنویس ،
کمی محکم تر
پاره اش می کنم.
با دو دست از وسط و کمی پایین تر
و اول ناخن هایم را
فرو می کنم
دست هایم را ، درونش
مقاومت ...فشار و صدایی خفه...انگشتانم راه یافت .
حالا می توانم ... با دندانهایم هم می درم
این شاید لازم نبود ، اما
نفرت دارم
از این پوسته که ،
مرا جدا انداخته
شاید کمی درد داشته باشد
اما بعد از آن
نترس...
درد ، داشت؟
نترس ...من ...
آه بیا ، بیا و ببین
کمی دور تر...
تماشا می کنم
پس این بودی ...نه آن
نگاه می کنم
بیا ...بیا ..نترس
من ، بی تاب این لحظه ات بودم
بی تاب خودت...