دیری است ، که شب ها
سرم را روی نرمی بالش می گذارم
و گلایه هایم را برایش نجوا می کنم
گاه مشت های کوچک شاکی ام
و گاه نوازش بی رحمانه انگشتانم ، را
مهمان صبوری خاموش اش می سازم
و به اندازه همه دلتنگی هایم
تنگ در بر اش می گیرم
و هنگامی که هق هق ناچاری ام ، را
با فشار لب ها
در پهنای سفید اش خفه می کنم
و تمامی اش را از باران شبانه خیس
می فهمم که چقدر
جای پناه بازوان تو خالیست.....